داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهاردهم
بخش اول
حمیرا حال خوبی نداشت با خودم گفتم … رویا تو از دست این آدم ناراحت شدی ؟ ولی نفهمیدی که چقدر بیچاره اس ؟
فردا که خورشید طلوع کنه اون بازم محکومه توی این اتاق تنگ و تاریک بمونه … خیلی دلم براش سوخت …. دست منو گرفته بود و ول نمی کرد …..
خیلی خسته بودم و نمی تونستم چشمو باز نگه دارم ، کنارش روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد ….
تا وقتی که یکی منو تکون داد ... از جام پریدم ... مرضیه بود آهسته گفت : خواب موندی زود برو …
پرسیدم : ساعت چنده ؟
گفت : هشت ولی همه خوابن جز شکوه خانم ، پاشو ممکنه بیاد بالا . برو خودتو بهش نشون بده ، برو بخواب ؛ داره میره خرید ….
پرسیدم : بقیه خوابن ؟
گفت : آره نه راستی فقط ایرج خان رفته بیرون ، صبح زود رفت .
بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم تا اون موقع تو روشنایی به اون اتاق نیومده بودم …
چند تا تابلو روی دیوار توجه منو جلب کرد یکی دریای طوفانی بود که زنی میون اون موجهای عظیم فریاد می زد و یکی دیگه اژدهایی با دهان باز زنی رو می بلعید … بیشتر نقاشی ها از رنگ سیاه و نارنجی استفاده شده بود ؛ امضای حمیرا پای همه ی اونا بود .
مرضیه گفت : برو دیگه اگر نخوابی مریض میشی ، برو تا کسی نفهمیده .
آهسته اومدم بیرون کسی نبود …
باسرعت رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت و بلافاصله به چنان خواب عمیقی رفتم که انگار تو این دنیا نبودم ….
یک آرامش خاصی داشتم از این که مورد حمایت اونا قرار گرفته بودم ، احساس امنیت می کردم ….
برای اینکه فهمیده بودم دلشون نمی خواد من برم مخصوصا علیرضا خان که قلبم رو آروم کرد .
نمی دونم چقدر خوابیدم و با ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم … اول خودمو پیدا نکردم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده …. رفتم پشت در و گفتم : کیه ؟
گفت : ایرجم ، خواب که نبودی ؟ قفل ساز آوردم ….
دستپاچه شده بودم گفتم : میشه یک کم صبر کنین تا حاضر بشم …..
گفت : آره … آره عجله نکن راحت باش . ما میریم چند دقیقه ی دیگه میام ؛ اصلا هر وقت حاضر شدی منو خبر کن پایینم ……
ناهید گلکار