داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهاردهم
بخش دوم
لباس پوشیدم و رفتم تا صورتم رو بشورم ... دیدم یک میز تحریر قشنگ پشت دره ، لبخندی روی لبم نقش بست و احساس شیرین اینکه اون به خاطر من صبح زود از خونه رفته وجودم رو گرفت …
وقتی حاضر شدم که برم صداش کنم دیدم از پله ها داره میاد بالا و قفل ساز هم پشت سرش میومد .
قفل ساز که کارش تموم شد ، سر میز رو گرفت و بردن تو اتاق ….
ایرج صدام کرد : رویا میز کنار تخت جا نمیشه ؛ یک کم تخت رو بکشم عقب تر ؟
رفتم تو و گفتم : آره چرا نشه ؟
اما وقتی تخت رو کشیدن خیلی خجالت کشیدم …..
به خاطر بی حوصلگی شب قبل لباسهامو ریخته بودم دور کارتون و در چمدون باز و خلاصه همه چیز بهم ریخته بود .
ایرج گفت: آخ ببخشید می خوای خودت جمع کنی ؟ اتاقت رو بهم ریختم ببخشید …
گفتم : نه تقصیر منه دیشب خیلی بی حوصله بودم همین طوری کردم زیر تخت …..
ایرج تمام لباسهای منو دید بالای سرم وایساده بود و نگاه می کرد …
یک مرتبه ذوق زده پرسید : تو هنوز عروسک داری ؟
گفتم : آره مال بچگی منه ، یادگاری نگه داشتم ….
با شیطنت پرسید ، برای بچه ی …. ( کمی مکث کرد ) خودت ؟
گفتم : نمی دونم فقط هر جا میرم با خودم می برم ….
کارش که تموم شد گفت : بابا باهات کار داره تو اتاق خودشه . با هم بریم منم میام ….
رفتیم پایین ؛ پول فقل سازو داد و رفتیم پیش علیرضا خان ……
حدس نمی زدم علیرضا خان با من چیکار داره .
ناهید گلکار