خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۰:۳۴   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    ولی تو اون لحظاتی که کنار ایرج راه می رفتم ، هیچی برام مهم نبود ….
    علیرضا خان طبق معمول داشت پیپ می کشید ...

    سلام کردم …

    به جای جواب سلام گفت : هان ... هان ... بیا بشین اینجا ببینم ...

    اون رو پشتی نشسته بود کنار سماورش ...
    پرسید : چایی می خوری ؟
    ایرج گفت : بذارین من می ریزم منم می خورم اصلا هنوز صبحانه نخوردم ... راستی رویا توام که نخوردی صبر کن ….

    و رفت و به مرضیه گفت برامون صبحانه بیاره ….
    علیرضا خان خودش چایی ریخت و گفت : هیچ کجا همچین چایی خوبی گیرت نمیاد بخور که عالیه …. خوب با کتک های دیروز چیکار می کنی ؟

    خنده ی بلندی کرد و با همون لحن ادامه داد : حساب کار دستت اومد ؟
    ما اینطوری یک مهمون رو تبدیل می کنیم به صاحبخونه … اول می زنیمش تا به خلق وخوی ما عادت کنه . رویا خانم ما به تو عادت کردیم ، وضعیت ما رو دیدی …. دیدی که الکی خوشیم ….

    عمه ات می گفت تو پدر خیلی آرومی داشتی و البته زندگی آروم … خوب ما آروم نیستیم ... عصبانیت تو خون ماهاس … زود جوش میاریم . ایرج هم به شدت داره ولی کنترلش دست خودشه …

    دیروز که تورج زنگ زد و گفت خودتونو برسونین حمیرا ؛ رویا رو به قصد کشت داره می زنه … بعدم گوشی رو قطع کرد .. من و ایرج نفهمیدیم چیکار کنیم … خون من که به جوش اومد ….
    باور کن تا اینجا چی به ما گذشت خدا می دونه … ایرج که گریه می کرد ... من نکردم اومدم دق و دلمو سر عمه ات خالی کردم … در حالی که اون بیچاره از همه بی گناه تره … حالا از من بدت نیاد که با عمه ات اون طوری حرف زدم … ولی اینو بدون که به خاطر تو عصبانی بودم …..
    گفتم : می دونم خیلی برام ارزش داشت که ازم حمایت کردیم ... راستشو بگم خیلی روی من اثر گذاشت … ولی اینو بدونین که بیشتر ناراحتی من از این بود که برای شما دردسر درست کردم ….
    گفت : ما تو رو تو این مدت شناختیم تو بسیار با وقار ، با شخصیت و مودب و مهربونی … همه ی ما اینو فهمیدیم همه دوستت داریم و دلمون می خواد اینجا خونه ی تو باشه ….
    ببین نگفتم مثل خونه ی تو ، گفتم خونه ی تو باشه ؛ فهمیدی ؟
    حالا من ازت یک چیزی می خوام اینجا رو خونه ی خودت بدون ،برای خودت حق قائل شو این قدر خودتو معذب نکن …. با این درسی که می خونی به زودی خانم دکتر میشی و برای خودت برو و بیایی درست می کنی و اون وقت باعث افتخار ما هم میشی …. من منتظر اون روزم …. پس چی شد ؟ گفتم چی ؟
    گفت : نتیجه ی حرفمون چی شد ؟

    گفتم : باید درس بخونم و دکتر بشم ….

    گفت : نه اونو که چه من بگم چه نگم میشی … اینکه از این به بعد اینجا ؟ …. بگو ؟ ...

    گفتم : خونه ی منم هست ….

    و علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و حرف منو ادامه داد که : منم هست اگر روزی دو بار منو زدن به روی خودم نمیارم و میگم عیب نداره اینجا خونه ی منه .

    و خودش قاه قاه خندید ولی ایرج ناراحت شد و با اعتراض گفت : ای بابا این چه شوخیه شما می کنین ؟ اون وقت به تورج ایراد می گیرین …..
    من و ایرج با هم توی یک سینی صبحانه خوردیم ، صبحانه که چه عرض کنم نزدیک ظهر بود ….

    لحظاتی پر از احساس هر لقمه ای بر می داشت برای من زمزمه ی عشق بود دلم فرو می ریخت و این قشنگ ترین هدیه ای بود که خدا به من عطا کرده بود …..
    هنوز ما پیش علیرضا خان بودیم که عمه اومد کلی خرید کرده بود و من بدون اینکه دیگه معذب باشم که آیا کمکش کنم یا نه رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم ……. و تا ساعت دو من و عمه و مرضیه مشغول جا به جا کردن و حاضر کردن سورسات نوروز بودیم ….

    عمه به من گفت : تو امسال سفره ی هفت سین رو بنداز و تزیین کن …….

    منم این کارو کردم ولی بغضی غریب توی گلوم پیچید .





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان