داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهاردهم
بخش سوم
ولی تو اون لحظاتی که کنار ایرج راه می رفتم ، هیچی برام مهم نبود ….
علیرضا خان طبق معمول داشت پیپ می کشید ...
سلام کردم …
به جای جواب سلام گفت : هان ... هان ... بیا بشین اینجا ببینم ...
اون رو پشتی نشسته بود کنار سماورش ...
پرسید : چایی می خوری ؟
ایرج گفت : بذارین من می ریزم منم می خورم اصلا هنوز صبحانه نخوردم ... راستی رویا توام که نخوردی صبر کن ….
و رفت و به مرضیه گفت برامون صبحانه بیاره ….
علیرضا خان خودش چایی ریخت و گفت : هیچ کجا همچین چایی خوبی گیرت نمیاد بخور که عالیه …. خوب با کتک های دیروز چیکار می کنی ؟
خنده ی بلندی کرد و با همون لحن ادامه داد : حساب کار دستت اومد ؟
ما اینطوری یک مهمون رو تبدیل می کنیم به صاحبخونه … اول می زنیمش تا به خلق وخوی ما عادت کنه . رویا خانم ما به تو عادت کردیم ، وضعیت ما رو دیدی …. دیدی که الکی خوشیم ….
عمه ات می گفت تو پدر خیلی آرومی داشتی و البته زندگی آروم … خوب ما آروم نیستیم ... عصبانیت تو خون ماهاس … زود جوش میاریم . ایرج هم به شدت داره ولی کنترلش دست خودشه …
دیروز که تورج زنگ زد و گفت خودتونو برسونین حمیرا ؛ رویا رو به قصد کشت داره می زنه … بعدم گوشی رو قطع کرد .. من و ایرج نفهمیدیم چیکار کنیم … خون من که به جوش اومد ….
باور کن تا اینجا چی به ما گذشت خدا می دونه … ایرج که گریه می کرد ... من نکردم اومدم دق و دلمو سر عمه ات خالی کردم … در حالی که اون بیچاره از همه بی گناه تره … حالا از من بدت نیاد که با عمه ات اون طوری حرف زدم … ولی اینو بدون که به خاطر تو عصبانی بودم …..
گفتم : می دونم خیلی برام ارزش داشت که ازم حمایت کردیم ... راستشو بگم خیلی روی من اثر گذاشت … ولی اینو بدونین که بیشتر ناراحتی من از این بود که برای شما دردسر درست کردم ….
گفت : ما تو رو تو این مدت شناختیم تو بسیار با وقار ، با شخصیت و مودب و مهربونی … همه ی ما اینو فهمیدیم همه دوستت داریم و دلمون می خواد اینجا خونه ی تو باشه ….
ببین نگفتم مثل خونه ی تو ، گفتم خونه ی تو باشه ؛ فهمیدی ؟
حالا من ازت یک چیزی می خوام اینجا رو خونه ی خودت بدون ،برای خودت حق قائل شو این قدر خودتو معذب نکن …. با این درسی که می خونی به زودی خانم دکتر میشی و برای خودت برو و بیایی درست می کنی و اون وقت باعث افتخار ما هم میشی …. من منتظر اون روزم …. پس چی شد ؟ گفتم چی ؟
گفت : نتیجه ی حرفمون چی شد ؟
گفتم : باید درس بخونم و دکتر بشم ….
گفت : نه اونو که چه من بگم چه نگم میشی … اینکه از این به بعد اینجا ؟ …. بگو ؟ ...
گفتم : خونه ی منم هست ….
و علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و حرف منو ادامه داد که : منم هست اگر روزی دو بار منو زدن به روی خودم نمیارم و میگم عیب نداره اینجا خونه ی منه .
و خودش قاه قاه خندید ولی ایرج ناراحت شد و با اعتراض گفت : ای بابا این چه شوخیه شما می کنین ؟ اون وقت به تورج ایراد می گیرین …..
من و ایرج با هم توی یک سینی صبحانه خوردیم ، صبحانه که چه عرض کنم نزدیک ظهر بود ….
لحظاتی پر از احساس هر لقمه ای بر می داشت برای من زمزمه ی عشق بود دلم فرو می ریخت و این قشنگ ترین هدیه ای بود که خدا به من عطا کرده بود …..
هنوز ما پیش علیرضا خان بودیم که عمه اومد کلی خرید کرده بود و من بدون اینکه دیگه معذب باشم که آیا کمکش کنم یا نه رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم ……. و تا ساعت دو من و عمه و مرضیه مشغول جا به جا کردن و حاضر کردن سورسات نوروز بودیم ….
عمه به من گفت : تو امسال سفره ی هفت سین رو بنداز و تزیین کن …….
منم این کارو کردم ولی بغضی غریب توی گلوم پیچید .
ناهید گلکار