داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
خوب معلومه همیشه سفره های هفت سین خونه رو من می انداختم و اون سال اولین سالی بود که بدون اون دو تا عزیزم این کارو می کردم . صورت مامانم جلوی نظرم بود برای هر سلیقه ای که به خرج می دادم صد بار قربون و صدقه ی من می رفت . اونو کنارم احساس می کردم انگار با من بود خیلی نزدیک ، تا جایی که ازش می پرسیدم خوب شد ؟ و اون با نگاه مهربونش منو تایید می کرد ….
سفره رو توی هال جلوی تلویزیون انداختم و همه چیز رو آماده کردم ….
بعد شش تا تخم مرغ برداشتم تا اونا رو رنگ کنم ، از تورج رنگ خواستم . با یک ذوقی از من خواست که اونم تو رنگ کردن کمک کنه که نتونستم نه بگم ….. ایرج هم وقتی دید من دارم با تورج به اتاقش میرم به بهانه ی اینکه می خواد ببینه ما چیکار می کنیم همراه ما اومد ……
از کنار اتاق حمیرا که رد شدیم دلم گرفت کاش اونم خوب بود و با هم این کارو می کردیم ….
تورج گفت : نظرت چیه روش گل بکشیم ؟
گفتم : خوبه فرقی نمی کنه .
پرسید : تو می خواستی چی بکشی ؟
گفتم : یک خورشید خانم وسط و روی بقیه ستاره می کشیدم …. ولی گل بهتره …
گفت : نه بیا همونو بکشیم ……
ایرج نگاهی به من کرد و با چشم به من خندید و گفت : مرسی که شش تا آوردی …..
تورج پرسید : چرا ؟ مگه چه فرق می کنه ؟ ….
ایرج گفت : یعنی خودش خورشیده ما هم ستاره …
گفتم : نه عمه خورشیده … منظورم اون بود ….
ایرج گفت : من از نقاشی چیزی سرم نمی شه اگر کمکی ازم بر میاد بگین ؟ …
تورج گفت : چرا بر میاد ، تو این پنج تا رو کاملا از این رنگ آبی تیره بزن مثلا شبه و رنگ و قلمو رو داد بهش و به من گفت خورشید با تو ، بکش …
من پالت رو برداشتم و رنگهایی که می خواستم روش گذاشتم و رفتم نشستم و کشیدم .
یک خورشید مثل بشقابی که تو خونه ی خودمون داشتیم کشیدم و گذاشتم روی در یکی از رنگها تا خشک بشه .
اون دو نفر داشتن با هم جر و بحث می کردن که این طوری نکش اون طوری بکش که چشمشون افتاد به خورشید من و هر دو هیجان زده به من نگاه کردن ….
تورج گفت : پس دروغ نگفتی نقاشی بلدی … وای عجب هنری !
تو منیاتور کار می کردی ؟
گفتم : دوست دارم ، من هیچی رو جدی کار نکردم همش درس خوندم. ان شالله که کنکور قبول بشم شروع می کنم ...
ناهید گلکار