خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۰:۴۶   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    تورج روی یکی از تخم مرغ ها یک هلال ماه کشیده بود ؛ وقتی اونا رو توی ظرف خودش چیدیم خیلی قشنگ شده بود …
    هوا تاریک شد ولی من هنوز مشغول بودم ، کارا تقریبا تموم شده بود . عمه رفته بود حموم ؛ منم رفتم که نماز بخونم ...

    بعد از نماز دستی روی میزم کشیدم و دلم خواست روش درس بخونم …. هنوز چند تا تمرین حل نکرده بودم که عمه از همون پایین صدام کرد.

    ( رفتم لبه نرده ) گفت : امشب شب عیده درس بسه بیا دور هم باشیم ….

    خوشحال شدم زود رفتم یک دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین …….
    اون موقع که حاضر می شدم بعد از مدتها دوباره خوشحال بودم و وقتی تو آینه خودمو نگاه کردم یک دفعه ترسیدم یاد روزی افتادم که جلوی آینه خودمو برای رفتن به شمال حاضر می کردم …
    دلم لرزید و زود اومدم کنار ….

    راستش از همون موقع از آینه بدم میومد و همیشه با اکراه توی اون نگاه می کردم ….

    به دیوار تکیه دادم تا حالم بهتر بشه ، بی اختیار حوادث تلخ اون روز جلوی چشمم میومد و حالم رو دگرگون کرده بود و دیگه رغبتی برای رفتن تو جمع خانواده ی عمه رو نداشتم . با خودم گفتم به هیچ کس دل نبند و باز احساس کردم زندگیم روی هواس ...

    که یکی به در ضربه زد ، در حالی که اشک توی چشمم حلقه زده بود درو باز کردم …

    ایرج بود که به دادم رسید ….
    دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و گریه کنم ….

    با حیرت گفت : تو که خوب بودی چرا اینجوری شدی ؟ هنوز دلگیری ؟
    مثل بچه ها لب ورچیدم و گفتم : نه این نیست … شب عیده یاد مادر و پدرم افتادم این اولین سالیه که بدون اونا هستم دلم خیلی گرفته ببخشید نمی خواستم دست خودم نیست …..

    با مهربونی گفت : حق داری نگران نباش زمان بهترین درمون درده ….. فراموش که نه ولی بهتر میشی ... بیا سعی کن بهش فکر نکنی …. حاضری ؟ همه منتظر تو هستیم … البته تورج هم هنوز نیومده تمام روز خواب بود ، اصلا از اتاقش بیرون نیومده . تو برو من اونم بیارم ….
    علیرضا خان جلوی تلویزیون نشسته بود و پیپ می کشید منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای چقدر زیبا ….. کاش همیشه عید باشه …..

    تشکر کردم و رفتم ببینم عمه چیکار داره که نبود . مرضیه هنوز داشت ماهی سرخ می کرد بوی سبزی پلو ماهی فضای رو پر کرده بود ...
    از مرضیه پرسیدم : کمک نمی خوای ؟

    گفت : نه الان تموم میشه . من باید برم ، دیگه بقیه اش دست شما رو می بوسه …

    گفتم : چشم نگران نباش نمیذارم به عمه سخت بگذره …

    گفت : فقط غذا رو بکشین من صبح میام ؛ سال تحویل پیش بچه هام باشم .

    پرسیدم : شوهر نداری ؟

    گفت : یک دونه داشتم … دو سال پیش عمرشو داد به شما ….

    گفتم : آخی خدا بیامرزه . چند تا بچه داری ؟

    گفت : سه تا پسر دارم ، همه زن گرفتن و بچه دارن . دو تاشون تو کارخونه آقا کار می کنن و یکی هم که اسماعیله …. خیلی از شما تعریف می کنه میگه خانم تر از شما ندیده …

    بعد سرشو آورد جلو و آهسته گفت : من به کسی نگفتم اون جریان رو ولی میگم فایده نداره خودتو اذیت نکن ؛ اگر از من می شنوی دیگه نرو دردسر میشه برات .





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان