داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهاردهم
بخش پنجم
تورج روی یکی از تخم مرغ ها یک هلال ماه کشیده بود ؛ وقتی اونا رو توی ظرف خودش چیدیم خیلی قشنگ شده بود …
هوا تاریک شد ولی من هنوز مشغول بودم ، کارا تقریبا تموم شده بود . عمه رفته بود حموم ؛ منم رفتم که نماز بخونم ...
بعد از نماز دستی روی میزم کشیدم و دلم خواست روش درس بخونم …. هنوز چند تا تمرین حل نکرده بودم که عمه از همون پایین صدام کرد.
( رفتم لبه نرده ) گفت : امشب شب عیده درس بسه بیا دور هم باشیم ….
خوشحال شدم زود رفتم یک دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین …….
اون موقع که حاضر می شدم بعد از مدتها دوباره خوشحال بودم و وقتی تو آینه خودمو نگاه کردم یک دفعه ترسیدم یاد روزی افتادم که جلوی آینه خودمو برای رفتن به شمال حاضر می کردم …
دلم لرزید و زود اومدم کنار ….
راستش از همون موقع از آینه بدم میومد و همیشه با اکراه توی اون نگاه می کردم ….
به دیوار تکیه دادم تا حالم بهتر بشه ، بی اختیار حوادث تلخ اون روز جلوی چشمم میومد و حالم رو دگرگون کرده بود و دیگه رغبتی برای رفتن تو جمع خانواده ی عمه رو نداشتم . با خودم گفتم به هیچ کس دل نبند و باز احساس کردم زندگیم روی هواس ...
که یکی به در ضربه زد ، در حالی که اشک توی چشمم حلقه زده بود درو باز کردم …
ایرج بود که به دادم رسید ….
دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و گریه کنم ….
با حیرت گفت : تو که خوب بودی چرا اینجوری شدی ؟ هنوز دلگیری ؟
مثل بچه ها لب ورچیدم و گفتم : نه این نیست … شب عیده یاد مادر و پدرم افتادم این اولین سالیه که بدون اونا هستم دلم خیلی گرفته ببخشید نمی خواستم دست خودم نیست …..
با مهربونی گفت : حق داری نگران نباش زمان بهترین درمون درده ….. فراموش که نه ولی بهتر میشی ... بیا سعی کن بهش فکر نکنی …. حاضری ؟ همه منتظر تو هستیم … البته تورج هم هنوز نیومده تمام روز خواب بود ، اصلا از اتاقش بیرون نیومده . تو برو من اونم بیارم ….
علیرضا خان جلوی تلویزیون نشسته بود و پیپ می کشید منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای چقدر زیبا ….. کاش همیشه عید باشه …..
تشکر کردم و رفتم ببینم عمه چیکار داره که نبود . مرضیه هنوز داشت ماهی سرخ می کرد بوی سبزی پلو ماهی فضای رو پر کرده بود ...
از مرضیه پرسیدم : کمک نمی خوای ؟
گفت : نه الان تموم میشه . من باید برم ، دیگه بقیه اش دست شما رو می بوسه …
گفتم : چشم نگران نباش نمیذارم به عمه سخت بگذره …
گفت : فقط غذا رو بکشین من صبح میام ؛ سال تحویل پیش بچه هام باشم .
پرسیدم : شوهر نداری ؟
گفت : یک دونه داشتم … دو سال پیش عمرشو داد به شما ….
گفتم : آخی خدا بیامرزه . چند تا بچه داری ؟
گفت : سه تا پسر دارم ، همه زن گرفتن و بچه دارن . دو تاشون تو کارخونه آقا کار می کنن و یکی هم که اسماعیله …. خیلی از شما تعریف می کنه میگه خانم تر از شما ندیده …
بعد سرشو آورد جلو و آهسته گفت : من به کسی نگفتم اون جریان رو ولی میگم فایده نداره خودتو اذیت نکن ؛ اگر از من می شنوی دیگه نرو دردسر میشه برات .
ناهید گلکار