داستان رویایی که من داشتم
قسمت پانزدهم
بخش اول
گفتم : آروم میشه ، دلم براش می سوزه نمی تونم نرم …
گفت : می دونی تا حالا چند بار منو زده ؟ بماند …. ولش کن خوب من کارگرم ببین برای شما چیکار کردن ولی به خدا از دل من در نیومده ….
گفتم : الهی بمیرم ... ولی عمه خیلی شما رو دوست داره و روی شما حساب می کنه میگه عضو خانواده ی ماس …
گفت : خوب آره ما هر چی داریم از شکوه خانم داریم … وظیفه ی منه ، تازه شکوه خانم رو هم خیلی دوست دارم ……..
در حالی که که احساس کردم اون بازم دلش می خواد حرف بزنه پرسیدم : می دونی عمه کجاس ؟ …
گفت : داره موهاشو سشوار می کشه تو اتاقش ، برو فکر نکنم عیبی داشته باشه بری …… امروز از تورج خبری نیست از صبح با عجله اومده و یک چیزی برای خودش برده بالا ؛ معلوم نیست سرش به چی گرم شده ، درس که نمی خونه حتما داره نقاشی می کنه ……
گفتم : راست میگی از صبح ندیدمش ….
رفتم بیرون پیش علیرضا خان ایرج هم اومده بود ازش پرسیدم : تورج نیومد ؟
گفت : چرا داشت حاضر می شد تو بهتری ؟
گفتم : آره مرسی خوبم …..
عمه اومد بیرون . وای که چقدر خوشگل شده بود تا حالا ندیده بودم که اینطوری به خودش برسه …. همه براش ابراز احساسات کردن و اونم می خندید .
علیرضا خان گفت : بیا عزیز دلم پیش من بشین که مثل اینکه امسال سال خوبیه ….
ولی عمه رفت تو هم ، یک مرتبه سایه ی یک غم سنگین روی صورتش نشست ؛ گفت : وقتی حالش بهتر شد فکر کردم امسال سرِ سال تحویل دیگه با ماس ، بچه ام امسالم افتاده ….
ایرج گفت : پس مثل اینکه این خاصیت سال تحویله که آدم یاد غصه هاش میفته … یک بار رویا رو دلداری دادم حالا شما بیا دلداریت بدیم
و عمه رو بغل کرد و روی سرشو بوسید و گفت : سخت نگیر مادرم اونم میاد درست میشه …..
علیرضا خان گفت : رویا برای چی ؟
ایرج یک چشمک زد که تموم شد و رفت ول کنین الان دوباره باید اونو دلداری بدم …. دیگه حالا نوبت شکوه خانمه ….
عمه بلند صدا کرد : تورج زود باش دیگه می خوایم شام بخوریم مرضیه می خواد بره …
مرضیه تند و تند شام رو کشید و روی میز نهارخوری که از قبل چیده بود گذاشت ….
چادرشو سرش کرد یک بسته ی بزرگ که توش قابلمه و چیزای دیگه بود برداشت و گفت : کاری ندارین ؟ علیرضا خان با دست اشاره کرد و گفت : بیا اینجا …….
مرضیه مثل اینکه می دونست باهاش چیکار داره بسته رو گذاشت دم درو با خجالت رفت جلو و چادرشو گرفت تو بغلش و گفت : بازم ما رو خجالت میدین ؟
علیرضا خان یک پاکت از رو میز برداشت و گفت : این عیدی همه ی ما برای همه ی خانواده ی تو …. پاکت مال تو ، برای بچه ها جدا گذاشتم منظورم نوه ها و عروس هاته ؛ دو تا پسرت را تو کارخونه بهشون دادم ، به اسماعیلم خودم میدم ……
مرضیه پاکت رو گرفت و گفت : بذارین دست شما رو ببوسم ….
علیرضاخان بادی به غبغب انداخت که: نه این چه کاریه ، برو ان شالله عیدتون مبارک باشه و به سلامتی …. مرضیه با خوشحالی رفت ….
عمه باز داد زد : تورج شام سرد شد بیا دیگه ….
تورج با یک تابلو که روشو پوشونده بود اومد پایین ...
علیرضا خان ازش پرسید : اون چیه ؟
گفت : سلام به همه ، سر سال تحویل معلوم میشه …..
ایرج گردنشو گرفت و بغلش کرد و گفت : پس برای همین چند روزه مشغولی ؟ ………..
و همه با هم رفتیم سر شام ….
چقدر عمه زحمت کشیده بود و چنان شامی تهیه کرده بود که من حتی تو رویا هم نمی دیدم ….
ناهید گلکار