داستان رویایی که من داشتم
قسمت شانزدهم
بخش اول
برای اولین روز عید ، صبحی نبود چون همه تا ظهر خوابیدن فقط عمه به خاطر حمیرا باید بیدار می شد …
من که بیدار شدم دیگه نزدیک ظهر بود …. رفتم تا صورتم رو بشورم که عمه رو دیدم از اتاق حمیرا اومد بیرون ….
گفتم : سلام عمه جون مرضیه نیست من الان میام کمک ….
جواب داد : عجله نکن مرضیه اومده.
و رفت پایین …..
نگاهش کردم ... اون زن با قدمهای محکم از پله ها می رفت پایین انگار نه انگار که شب قبل درست نخوابیده ؛ نه از خستگی شکایتی داشت و نه منتی به سر کسی می گذاشت ، اون بی توقع به همه ی کارهای خونه می رسید ... حمیرا رو تر و خشک می کرد و از همه مهم تر دستورات علیرضا خان رو انجام می داد ... خرید خونه رو خودش می کرد و سه وعده غذا حاضر و آماده در اختیار خونوادش قرار می داد …..
با خودم گفتم اون چه جور زنیه ؟ و از این دنیا چی می خواد ؟ الان چه چیزی باعث خوشحالیش میشه ؟
با خودم فکر کردم اون از بس که بی توقع رفتار کرده هیچ کس متوجه ی اون نیست ، شده مثل آدم آهنی …. و من دلم نمی خواست روزی جای اون باشم …
دوست داشتم منو ببینن و برای کارم ارزش قائل باشن …....
تازه نگهداری از همچین مریضی کار خیلی دشواری بود که از عهده ی هر کس بر نمی اومد …. من پدر و مادرم رو از دست دادم ولی در یک آن … سخت بود … اما این سخت تر نیست که بچه ی آدم جلوی چشمش این طور پر پر بزنه ؟
شاید منظور عمه از اینکه گفت من به تو بیشتر نیاز دارم تا تو به من ، این بود ……
با عجله رفتم پیشش گفتم : عمه میشه بقیه ی غذا رو بذاری به عهده ی من ؟
گفت : کار زیادی نمونده دارم برنج آبکش می کنم …
گفتم : باشه من بلدم انجام میدم ….
لبخندی زد و رفت ….
و با خودم عهد کردم بیشتر حواسم به اون باشه………..
بر عکس اون چیزی که فکر می کردیم عید خیلی خوبی بود . بعضی از روزا می رفتیم بیرون و گاهی تلویزیون تماشا می کردیم و هر وقت هم علیرضا خان حوصله داشت ، حکم بازی می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت .
چند روز اول تمام مدت ما می خندیدیم …. من تا نیمه شب بیدار می موندم و خودمو به حمیرا
می رسوندم و این خودش باعث می شد بیشتر درس بخونم ……
تا اینکه متوجه شدم حمیرا ، اون بیقراری سابق رو نداره … کاملا حضور منو احساس می کرد و باهام حرف می زد البته نه در حالت هوشیاری ولی می دونست چی میگه ؛؛ حرف بیخودی نمی زد …
روز ششم سال بود که وقتی دکتر اومد گفت : اون حالش بهتره و می تونه قرصشو کم کنیم …
و قرار شد برای فردا که اون سر حال میشه همه تو خونه باشن و دکتر هم بیاد تا دوباره اتفاقی نیفته .
فقط خدا می دونست که حال من چقدر بد بود ، از یک طرف دلم می خواست اون زود خوب بشه و از طرفی هم از برخورد و حرف های توهین آمیزش می ترسیدم …..
اما من با اون همه محبتی که بقیه به من داشتن مجبور بودم تحمل کنم …. با خودم گفتم هر چی باداباد ، توکل به خدا …..
اون شب من زودتر رفتم تا خوب هوشیار نشده منو نشناسه ...
طبق معمول کنارش نشستم ، بازم معصومانه در انتظار من بود دست منو گرفت … و گفت : مر …. سی …. که ... منو ... تنها ……
و ساکت شد ...
گفتم : ببین الان داره حالت خوب میشه ... سعی کن کسی رو اذیت نکنی تا دوباره تو این اتاق حبس نشی ، منم بهت کمک می کنم ….
دستمو فشار داد و من فهمیدم که واقعا حالش بهتره ….
لالایی گفتم ، نوازشش کردم ولی اون بازم خوابش نمی برد تا میومدم دستم رو بکشم هراسون اونو محکم تر می گرفت ……
دو ساعت گذشت ….. هوا داشت روشن می شد و هنوز دست من تو دست اون بود ….
و هر چی زمان می گذشت اون هوشیارتر می شد …
بالاخره تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که در گوشش بگم : من باید برم یادت باشه فردا عصبانی نشی و خوشحال باشی ، قول میدی ؟
سرشو به علامت آره تکون داد ….
منم دستمو کشیدم و اونم ول کرد ؛ خیلی عجیب بود که کاملا می فهمید داره چیکار می کنه ….
آهسته رفتم بیرون و اول وضو گرفتم و نماز خوندم و بعد هم خوابیدم …
ولی چند لحظه بعد مثل اینکه از یک بلندی افتادم از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد که نبرد ….
و دقایق سخت و سنگینی رو تجربه کردم …..
تصمیم گرفتم برم حموم و یک دوش بگیرم … حولمو برداشتم و رفتم تو حموم و درو از تو قفل کردم . داشتم خودمو می شستم که یکی دستگیره ی درو تکون داد تا اونو باز کنه ، فوراً دوش رو بستم ….
و منتظر موندم ببینم کیه ، حمیرا بود داد زد : کی درو بسته ؟ کی رفته تو حموم من ؟ باز کن درو ، زود باش ….
وای مثل بید می لرزیدم فقط گفتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم الان منو می کشه ….
و یاد حرف عمه افتادم که گفته بود فقط صبح ها برو حموم . پس برای چی اون الان اومده بود ؟ ….
ناهید گلکار