داستان رویایی که من داشتم
قسمت شانزدهم
بخش دوم
مثل بچه ها گریه ام گرفت ... حالا خوب بود درو فقل کرده بودم ….
صدای عمه مرضیه و ایرج علیرضا خان میومد ، همه جمع شدن و می خواستن اونو ببرن .
ایرج گفت : خواهر جان سوسک داشت سم پاشی کردیم ، تو برو یک چایی بخور ؛ من دورشو بشورم و سوسک هاشو جمع کنم صدات می کنم ، آخه تو از سوسک می ترسی منم قفلش کردم اذیت نشی .
فدات بشم ، برو .
علیرضا خان با صدای بلند گفت : بیا بابا جان بیا که دلم برات خیلی تنگ شده می خوای خودم برات چایی بریزم ؟؟؟
…. سرم به در بود می شنیدم که دارن اونو می برن …
یک دفعه صدای ایرج اومد :رویا اونجایی ؟ ….
گفتم : آره …
گفت : زود باش کارتو بکن ، من مراقبم .
با عجله خودمو آب کشیدم و لباس پوشیدم وحوله رو انداختم روی سرم و همینطور که سرم پایین بود اومدم بیرون .
هنوز اون پشت در بود … بدون اینکه سرمو بالا کنم زیر لب گفتم : مرسی ، بازم باعث دردسر شدم .
رفتم تو اتاقم و درو بستم ولی پشت در وایسادم .
مرضیه اومد رفت تو حموم تا اوضاع رو برای حمیرا مرتب کنه …..
جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون …. و چون شب قبل هم نخوابیده بودم ، گرسنه ام شده بود .
این عادت من بود هر وقت تا صبح درس می خوندم خیلی دلم ضعف می رفت ….
موندم بودم چیکار کنم که صدای حمیرا اومد که گفت : برو ، خودم میرم ….
مرضیه گفت : هستم قربونتون برم ؛ همین جا هستم اگر چیزی لازم داشتید صدام کنین ………
یک مدت سکوت شد که بازم ایرج به دادم رسید و صدام کرد : رویا … رویا خانم حاضری با هم بریم پایین ؟
زود درو باز کردم ... بهش نگاه کردم و تو دلم گفتم مثل اینکه فرشته ی نجات منم تویی .
گفت : سلام صبح به خیر … نترسیدی که ؟
خندیدم و گفتم : مگه میشه ؟ اون دفعه منو زد این دفعه منو می کشت ….
گفت : خواب بودم صداشو که شنیدم نفهمیدم چطوری خودمو برسونم . بیا بریم نترس همه اونجان ، دکترم هست .
پرسیدم : کجا نشستن ؟
گفت : تو هال پایین ؛؛؛ حمیرا حالش خوبه ، الان تو حمومه نترس . می خوام تا اون میاد تو اونجا باشی …..
از اتاق که بیرون اومدم ... نگاهی به من کرد و گفت: تو رو خدا نیگاش کن ... رنگ به صورت نداری . گفتم که ما همه با توییم …… نترس ما هستیم نمی ذاریم برات اتفاقی بیفته .
مرضیه که پشت در حموم منتظر بود ... اومد جلو و در گوش من گفت : بهش بگم ؟ …
گفتم : چی رو ؟
گفت : همونو بگم شاید باهات کاری نداشته باشه ….
گفتم : مرضیه خانم دیگه چی ؟ ….
لبخند بی مزه زدم و رفتیم پایین …
تا سلام کردم ….. علیرضا خان قاه قاه خندید که نیگاش کنین معلومه که ترسیده ، خوب ازت زهرچشم گرفتیم ….. بیا ... دخترم باور کن دیگه نمی ذاریم اتفاقی برات بیفته نترس …..
عمه که داشت دستشو خشک می کرد اومد جلو و گفت : مگه ترسیدی ؟ برای چی عزیزم ؟ بیا یک چیزی بخور تا حمیرا بیاد ببینیم چیکار می کنه . ایرج توام که نخوردی بیا مادر ….
با هم رفتیم تو آشپزخونه من خودم سریع چایی ریختم و برای هر دو مون پنیر و کره و مربا آوردم ….
ناهید گلکار