داستان رویایی که من داشتم
قسمت شانزدهم
بخش سوم
روبروی ایرج نشستم ، سرم پایین بود ولی نگاهش رو احساس می کردم و قلبم پر می شد از شور و هیجان ... تا جایی که حمیرا رو یادم رفت ….
یک دفعه عمه هراسون گفت : اومد پایین …
و خودش دوید به طرف هال .
پس معلوم بود من تنها کسی نیستم که می ترسیدم و به ایرج گفت : با هم بیاین …….
ایرج چاییشو سر کشید و گفت : باشه ، تورج کو نیومده ؟
ولی عمه رفته بود ….
به من نگاه کرد و گفت : حاضری ؟
گفتم : نمی دونم ( و خندم گرفت ) برای چی ؟ کتک ؟
ایرج هم خندید و گفت : نه بابا این چه حرفیه ... من اینجام نمی ذارم ؛ اصلا همه هستن ….. لطفا قیافه ی ترس به خودت نگیر ، فکر کن اون اومده تو خونه ی ما … والله همین طور هم هست ... وقتی از شوهرش جدا شد اومد خونه ی ما ، دوازده سال بود اینجا زندگی نمی کرد ؛ خیالت راحت شد … ( و با نگاه عاشقانه ای ) تو الان عضو اصلی این خونه هستی …..
آب دهنم رو قورت دادم و قامتم رو راست کردم و یک لبخند مصنوعی هم روی لبم گذاشتم و رفتم پشت سر ایرج و گفتم : بریم ….
خندید و گفت : نه تو جلو برو اگر زد به من نخوره …
و با هم خندیدیم ... گفتم : ندیده بودم شوخی کنی ….
گفت : الان لازم شد …..
همون موقع مرضیه رسید و گفت : نترس حالش خیلی خوبه ….
جلوی ایرج راه افتادم و رفتیم تو هال …… روی یک مبل پشت به من نشسته بود ….
ولی علیرضا خان روبرو بود منو که دید گفت : به به , رویا جان بیا حمیرا اومده ، منتظر تو بودیم …..
رفتم جلو ... سرشو برگردوند و نگاهی به من کرد گفتم : سلام .
گفت : سلام تو رویایی همون دختر دایی من ؟ تو بچه بودی من تو رو دیده بودم ، موهات خیلی بور بود چرا تیره شده ؟
گفتم : من یادم نیست ولی تعریف شما رو از بابام خیلی شنیدم …
گفت : من تعریف ندارم چه تعریفی ….
ایرج گفت : خوشگلی خواهر من همه جا زبونزد بود ……..
گفتم : آره از خوشگلی شما خیلی تعریف می کردن ….
دستشو اشاره کرد بشین ….
من و ایرج کنار هم نشستیم ….یک نفس کشیدم ، فکر کردم دیگه به خیر گذشت …
که یک مرتبه گفت : چند وقته اومدی اینجا ؟
گفتم : یک ماهی میشه … یعنی فردا یک ماه میشه …
گفت : کی می خوای بری ؟ من به مامان گفتم به خدا حوصله ی مهمون ندارم ؛ خوب برو پیش هادی ... اون نره خر داره چیکار می کنه که خواهرشو ول کرده بی غیرت … نمیشه که سر بار ما باشی …..
انگار یک دیگ آب سرد ریختن رو من …..
علیرضا خان گفت : حمیرا چی بهت گفتم ؟ اون از این به بعد با ما زندگی می کنه ، نگفتم ؟ اینجا دیگه خونه ی اونم هست ... روشنه بابا جان ؟
لب پاینشو به لب بالا فشار داد و گفت : چه می دونم ما همیشه یک سر خر داریم ….. دکتر اینجا چی می خوای دیگه برو تا به من قرص ندی خیالت راحت نمیشه ؟ …
دکتر خندید و گفت : نهار دعوت دارم حمیرا خانم …..
از حرف دکتر خوشم اومد با خودم گفتم منم باید مثل اون جوابشو بدم .
ولی حمیرا دیگه با من حرف نزد و به طور کلی منو ندید گرفت انگار نیستم …..
با ایرج و عمه حرف می زد ، می رفت تو آشپزخونه و برای خودش چیزی میاورد اونقدر طبیعی رفتار می کرد که اصلا معلوم نبود اون ناراحتی روحی داره ، فقط بی نهایت لاغر شده بود ……
تورج هم رسید و از دیدن حمیرا که به اون خوبی به نظر میومد خوشحال شد رفت بغلش کرد و چند بار اونو بوسید .
ناهید گلکار