خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    روبروی ایرج نشستم ، سرم پایین بود ولی نگاهش رو احساس می کردم و قلبم پر می شد از شور و هیجان ... تا جایی که حمیرا رو یادم رفت ….

    یک دفعه عمه هراسون گفت : اومد پایین …

    و خودش دوید به طرف هال .

    پس معلوم بود من تنها کسی نیستم که می ترسیدم و به ایرج گفت : با هم بیاین …….
    ایرج چاییشو سر کشید و گفت : باشه ، تورج کو نیومده ؟

    ولی عمه رفته بود ….

    به من نگاه کرد و گفت : حاضری ؟

    گفتم : نمی دونم ( و خندم گرفت ) برای چی ؟ کتک ؟

    ایرج هم خندید و گفت : نه بابا این چه حرفیه ... من اینجام نمی ذارم ؛ اصلا همه هستن ….. لطفا قیافه ی ترس به خودت نگیر ، فکر کن اون اومده تو خونه ی ما … والله همین طور هم هست ... وقتی از شوهرش جدا شد اومد خونه ی ما ، دوازده سال بود اینجا زندگی نمی کرد ؛ خیالت راحت شد … ( و با نگاه عاشقانه ای ) تو الان عضو اصلی این خونه هستی …..
    آب دهنم رو قورت دادم و قامتم رو راست کردم و یک لبخند مصنوعی هم روی لبم گذاشتم و رفتم پشت سر ایرج و گفتم : بریم ….

    خندید و گفت : نه تو جلو برو اگر زد به من نخوره …

    و با هم خندیدیم ... گفتم : ندیده بودم شوخی کنی ….

    گفت : الان لازم شد …..

    همون موقع مرضیه رسید و گفت : نترس حالش خیلی خوبه ….

    جلوی ایرج راه افتادم و رفتیم تو هال …… روی یک مبل پشت به من نشسته بود ….

    ولی علیرضا خان روبرو بود منو که دید گفت : به به , رویا جان بیا حمیرا اومده ، منتظر تو بودیم …..

    رفتم جلو ... سرشو برگردوند و نگاهی به من کرد گفتم : سلام .

    گفت : سلام تو رویایی همون دختر دایی من ؟ تو بچه بودی من تو رو دیده بودم ، موهات خیلی بور بود چرا تیره شده ؟

    گفتم : من یادم نیست ولی تعریف شما رو از بابام خیلی شنیدم …

    گفت : من تعریف ندارم چه تعریفی ….
    ایرج گفت : خوشگلی خواهر من همه جا زبونزد بود ……..

    گفتم : آره از خوشگلی شما خیلی تعریف می کردن ….

    دستشو اشاره کرد بشین ….

    من و ایرج کنار هم نشستیم ….یک نفس کشیدم ، فکر کردم دیگه به خیر گذشت …

    که یک مرتبه گفت : چند وقته اومدی اینجا ؟

    گفتم : یک ماهی میشه … یعنی فردا یک ماه میشه …
    گفت : کی می خوای بری ؟ من به مامان گفتم به خدا حوصله ی مهمون ندارم ؛ خوب برو پیش هادی ... اون نره خر داره چیکار می کنه که خواهرشو ول کرده بی غیرت … نمیشه که سر بار ما باشی …..

    انگار یک دیگ آب سرد ریختن رو من …..
    علیرضا خان گفت : حمیرا چی بهت گفتم ؟ اون از این به بعد با ما زندگی می کنه ، نگفتم ؟ اینجا دیگه خونه ی اونم هست ... روشنه بابا جان ؟

    لب پاینشو به لب بالا فشار داد و گفت : چه می دونم ما همیشه یک سر خر داریم ….. دکتر اینجا چی می خوای دیگه برو تا به من قرص ندی خیالت راحت نمیشه ؟ …
    دکتر خندید و گفت : نهار دعوت دارم حمیرا خانم …..

    از حرف دکتر خوشم اومد با خودم گفتم منم باید مثل اون جوابشو بدم .

    ولی حمیرا دیگه با من حرف نزد و به طور کلی منو ندید گرفت انگار نیستم …..

    با ایرج و عمه حرف می زد ، می رفت تو آشپزخونه و برای خودش چیزی میاورد اونقدر طبیعی رفتار می کرد که اصلا معلوم نبود اون ناراحتی روحی داره ، فقط بی نهایت لاغر شده بود ……

    تورج هم رسید و از دیدن حمیرا که به اون خوبی به نظر میومد خوشحال شد رفت بغلش کرد و چند بار اونو بوسید .





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان