داستان رویایی که من داشتم
قسمت شانزدهم
بخش چهارم
میز تو نهارخوری چیده شد به خاطر دکتر ، و من برای کمک به عمه رفتم ……
حمیرا مدام حرف می زد و آروم به نظر می رسید …. ولی من دیدم که دستش می لرزه …
می دونستم که از این به بعد باید از اون دوری کنم تا تنشی پیش نیاد و این کار آسونی نبود ؛ با اون زیر یک سقف زندگی کردن برای من …..
بعد از غذا بلند شدم که کمک کنم ، اونم بلند شد و دیس پلو رو برداشت و نگاه بدی به من کرد و گفت : بذار زمین به تو چه ، من خودم می برم …..
عمه به من نگاه کرد و بهم فهموند آروم باش ، برو دست نزن …..
ولی من گوش نکردم و گفتم : نه منم کمک می کنم نمیشه که بخوریم و بشینیم ….
گفت : راه داری خوب نخور به مال مفت افتادی ؟ ولش کن گفتم ….
به روی خودم نیاوردم و ظرفها رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه ولی خودم داشتم می لرزیدم ……
اونم پشت سر من اومد …. دیس پلو و گذاشت رو میز و یکی زد تخت سینه ی من …
آهسته گفتم : این بارم ندید می گیرم ولی دفعه ی دیگه ای وجود نداره ……
هیچی نگفت : دوباره رفتم و بقیه رو آوردم و به مرضیه کمک کردم .
با خودم گفتم حالا که باید باشم ؛؛ بذار مثل بقیه باهاش رفتار کنم الانم که همه اینجان بهترین موقع اس …..
مرضیه مشغول شستن ظرفا شد و منم یک سینی چای ریختم و بردم تو هال …
ایرج و تورج و حتی علیرضا خان از اینکه با حمیرا اون طوری رفتار کردم ، راضی بودن ولی از جریان آشپزخونه فقط مرضیه خبر داشت …… با چشم و ابرو بهم می فهمودن که کار خوبی کردم ……
من دیگه از اون جو سنگین خسته شده بودم و گفتم : می خوام درس بخونم و رفتم تو اتاقم …..
بعد از رفتن من دکتر هم رفت ...
علیرضا خان و بچه ها رفتن به اتاقشون …..
نشستم پشت میز ، راستش فقط برای اینکه ایرج خریده بود وگرنه من روی تخت عادت داشتم درس بخونم ……
کتاب هامو پهن کردم شروع کردم … با خودم گفتم رویا تو که همه ی درس هات خوب نیست اگر پزشکی قبول نشی چی ؟
خوب احتمالش می رفت … من قبلا به خاطر حرف دبیرم و اینکه پزشکی رو دوست داشتم گفته بودم ولی خیلی توش جدی نبودم ولی حالا دلم شور می زد من اصلا نمی تونستم درسهای حفظ کردنی رو خوب یاد بگیرم و زبانم هم خیلی خوب نبود …..
این بود که دیگه از خودم زیاد مطمئن نبودم پس باید بیشتر درس می خوندم …..
من اصلا از اتاقم تا شب بیرون نرفتم . برام سخت نبود من هیچ وقت از درس خوندن سیر نمی شدم مخصوصا ریاضی و فیزیک ….
سر شب نماز می خوندم که دو ضربه خورد به در ، قلبم شروع کرد به زدن فکر کردم ایرج اومده ولی نمی دونستم جواب بدم …
دوباره زد و صدای تورج اومد که : رویا خوابی ؟
وقتی دید جوابشو نمی دم رفت …
به هیچ وجه دلم نمی خواست برم بیرون و با حمیرا روبرو بشم ….
تا مرضیه اومد دنبالم و گفت : شام حاضره ، همه منتظر شما هستن ….
ناهید گلکار