خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    میز تو نهارخوری چیده شد به خاطر دکتر ، و من برای کمک به عمه رفتم ……

    حمیرا مدام حرف می زد و آروم به نظر می رسید …. ولی من دیدم که دستش می لرزه …

    می دونستم که از این به بعد باید از اون دوری کنم تا تنشی پیش نیاد و این کار آسونی نبود ؛ با اون زیر یک سقف زندگی کردن برای من …..
    بعد از غذا بلند شدم که کمک کنم ، اونم بلند شد و دیس پلو رو برداشت و نگاه بدی به من کرد و گفت : بذار زمین به تو چه ، من خودم می برم …..

    عمه به من نگاه کرد و بهم فهموند آروم باش ، برو دست نزن …..

    ولی من گوش نکردم و گفتم : نه منم کمک می کنم نمیشه که بخوریم و بشینیم ….
    گفت : راه داری خوب نخور به مال مفت افتادی ؟ ولش کن گفتم ….
    به روی خودم نیاوردم و ظرفها رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه ولی خودم داشتم می لرزیدم ……

    اونم پشت سر من اومد …. دیس پلو و گذاشت رو میز و یکی زد تخت سینه ی من …

    آهسته گفتم : این بارم ندید می گیرم ولی دفعه ی دیگه ای وجود نداره ……

    هیچی نگفت : دوباره رفتم و بقیه رو آوردم و به مرضیه کمک کردم .

    با خودم گفتم حالا که باید باشم ؛؛ بذار مثل بقیه باهاش رفتار کنم الانم که همه اینجان بهترین موقع اس …..
    مرضیه مشغول شستن ظرفا شد و منم یک سینی چای ریختم و بردم تو هال …

    ایرج و تورج و حتی علیرضا خان از اینکه با حمیرا اون طوری رفتار کردم ، راضی بودن ولی از جریان آشپزخونه فقط مرضیه خبر داشت …… با چشم و ابرو بهم می فهمودن که کار خوبی کردم ……
    من دیگه از اون جو سنگین خسته شده بودم و گفتم : می خوام درس بخونم و رفتم تو اتاقم …..
    بعد از رفتن من دکتر هم رفت ...

    علیرضا خان و بچه ها رفتن به اتاقشون …..
    نشستم پشت میز ، راستش فقط برای اینکه ایرج خریده بود وگرنه من روی تخت عادت داشتم درس بخونم ……

    کتاب هامو پهن کردم شروع کردم … با خودم گفتم رویا تو که همه ی درس هات خوب نیست اگر پزشکی قبول نشی چی ؟

    خوب احتمالش می رفت … من قبلا به خاطر حرف دبیرم و اینکه پزشکی رو دوست داشتم گفته بودم ولی خیلی توش جدی نبودم ولی حالا دلم شور می زد من اصلا نمی تونستم درسهای حفظ کردنی رو خوب یاد بگیرم و زبانم هم خیلی خوب نبود …..
    این بود که دیگه از خودم زیاد مطمئن نبودم پس باید بیشتر درس می خوندم …..
    من اصلا از اتاقم تا شب بیرون نرفتم . برام سخت نبود من هیچ وقت از درس خوندن سیر نمی شدم مخصوصا ریاضی و فیزیک ….

    سر شب نماز می خوندم که دو ضربه خورد به در ، قلبم شروع کرد به زدن فکر کردم ایرج اومده ولی نمی دونستم جواب بدم …

    دوباره زد و صدای تورج اومد که : رویا خوابی ؟

    وقتی دید جوابشو نمی دم رفت …

    به هیچ وجه دلم نمی خواست برم بیرون و با حمیرا روبرو بشم ….
    تا مرضیه اومد دنبالم و گفت : شام حاضره ، همه منتظر شما هستن ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان