داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفدهم
بخش اول
آماده شدم و با اکراه رفتم پایین تو آشپزخونه ، ولی حمیرا خواب بود و علیرضا خان رفته بود مهمونی …
این طوری خوب بود ....
تورج گفت : اومدم دنبالت خواب بودی ….
گفتم : راستی چیکارم داشتی خواب نبودم نماز می خوندم …
گفت : هیچی حوصله ی منو ایرج سر رفته بود … ایرج گفت بیام دنبالت شاید یک کاری کردیم …
می خواستیم بریم بیرون دور بزنیم ….
اگه می دونستم سر نمازی پیام رو می دادم ولی فکر کردم خوابی …
عمه گفت : نه امشب نمیشه برین بیرون ، من تنهام …..
بعد از شام به پیشنهاد عمه رفتیم تو حیاط قدم زدیم …..
کمی دلم باز شد مخصوصا که با ایرج بودم و شاید فقط به خاطر اون بود که تا دیروقت تو حیاط موندم ………
اون شب من دیگه قصد نداشتم برم اتاق حمیرا ؛ احساس می کردم ذات خوبی نداره ... حالا که دیگه حالش هم خوبه بازم همون جور رفتار می کنه …
اصلا به من چه برای خودم دردسر درست کنم …
با خیال راحت خوابیدم … نیمه های شب یکی منو صدا کرد رویا خانم … رویا خانم …
بیدار شدم .... پرسیدم : کیه؟
گفت : منم مرضیه ، میشه درو باز کنی ؟
درو باز کردم و گفتم : اتفاقی افتاده ؟
گفت : نه ولی بی قراره ، تو رو می خواد ... نمی خوابه ، همش به خودش می پیچه و میگه بیا دیگه ... با منم دعوا می کنه میگه تو برو ، فکر می کنه چون من اونجام تو نمیری ….
گفتم : نمیشه ، می ترسم منو بشناسه الان هوشیاره … می دونی اگر شناخت چی میشه همه می گن چرا رفتی ... پس تقصیر خودته …..
گفت : حالا چیکار کنم ؟ … می خوای من پشت در باشم اگر چیزی شد تو فرار کن من میگم اشتباه کرده …… گفتم : نمی دونم … خوب این چه کاریه ولش کن خودش خوب میشه …
گفت : شما به خاطر خدا بیا به اون کار نداشته باش نمی دونی چقدر منتظره دلم براش سوخت ……..
با نارضایتی رفتم…..
تا از در رفتم تو احساس کرد که منم ، زیر لب گفت : اومدی ؟
و دستشو برای اینکه دست منو بگیره برد بالا ….. منو نشناخت و هنوز فکر می کرد فرشته ای به سراغش میره …..
وقتی از اتاق حمیرا اومدم بیرون و رفتم وضو بگیرم صدای دعوا و مرافعه ی عمه و علیرضا خان رو شنیدم ….
چند پله رفتم پایین عمه داشت گریه می کرد و بد و بیراه می گفت ولی فحش هایی که علیرضا خان می داد بدتر بود ... مثل اینکه علیرضا خان تازه اومده بود خونه …….
تنم شروع کرد به لرزیدن یک لحظه فکر کردم الان دنیا آخر میشه …
دلم می خواست برم و عمه رو ساکت کنم ولی می دونستم از این کار خوشش نمیاد این بود که منصرف شدم و برگشتم ……
ولی صبح توی صورت عمه اثری از اون جدال دیشب نبود و اگر ورم پشت چشمش که از گریه ی زیاد به وجود اومده بود ، نبود فکر می کردم اشتباه فهمیدم ……
تا روز سیزده بدر که از صبح همه در رفت و آمد بودیم تا آماده بشیم برای رفتن به باغی که علیرضا خان تو قیطریه داشت ….
دیگه بچه ها ورق و شطرنج و تخته و توپ و طناب برداشته بودن و کلی تدارک دیدن برای اینکه بهمون خوش بگذره ، اون روزها هنوز اون طرفا آباد نبود و پر بود از باغ های میوه و نهرهای پر آب .
اون باغ قسمتی از زمین های چیذر بود و بهشتی روی زمین … یک استخر پر از آب تمیز که چند تا درخت شاه توت در اطرافش بود و بید مجنون روی اون سایه می انداخت درخت های سر به فلک کشیده با صدای پرنده ها فضای رویایی رو درست کرده بودن ….
که اگر آدم با کسی که دوست داره اونجا باشه همه چیز بر وفق مراد میشه ……
ویلای باغ خیلی بزرگ نبود ، ولی شیک و مرتب ساخته شده بود با یک ایوان بسیار وسیع …..
پیرمرد لاغر و قد کوتاهی که در باغ رو برای ما باز کرد ؛ اسمش حسنعلی بود .
اون مدام توی باغ بود و ازش نگه داری می کرد …..
من و تورج و ایرج با حمیرا با هم رفتیم … حمیرا جلو نشست در حالی که همش به من پشت چشم نازک می کرد و من و تورج عقب …
و تنها چیزی که دلم خوش بود نگاه های گاه و بی گاه ایرج از تو آینه بود ……
عمه و علیرضا خان و مرضیه با اسماعیل اومدن …
باغ ، منو به وجد آورده بود ولی حمیرا نمی گذاشت ...
با متلک هاش و نگاه های تحقیر آمیزش نمی گذاشت راحت باشم ….…
ناهید گلکار