خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    منو موجود اضافی می دید که باید یک طوری منو از سر راهش برداره ، ولی با سفارش هایی که بهش شده بود دست به راه و پا به راه رفتار می کرد ….
    مرضیه و اسماعیل مشغول روبراه کردن سور و سات غذا بودن ، خود علیرضا خان هم همین طور که پیپ می کشید به کمک اسماعیل آتیش درست می کرد تا کباب درست کنه …
    رفتم به عمه کمک کنم گفت : نمی خواد تو برو خوش بگذرون …… کاری نداریم …

    منم راه افتادم تا برم توی باغ یک دور بزنم و طبق معمول تورج دنبالم راه افتاد ، ایرج زیر چشمی به من نگاه می کرد …. می دید که ما داریم دور میشیم ….
    من دلم می خواست هر چه بیشتر از حمیرا فاصله بگیرم …. ولی ایرج صدا زد : کجا میرین ؟

    تورج برگشت …. گفت : بیا توام …

    اونم اومد و گفت : نرین همه دور هم باشیم ، حمیرا داره بدجوری نگاه می کنه ناراحت میشه … خوب نیست تنها بشه ؛ الان نمی تونیم پیش بینی کنیم چی میشه ، پس یک کم رعایت کنیم خوبه ... تا به همه خوش بگذره و ما رو برگردوند ….
    من رفتم کنار استخر و ایستادم به تماشا کردن …..
    حمیرا جلوی ایوون منتظر بود ، نگاه خشمگینی به من کرد و اومد جلو گفت : فهمیدم چرا اینجا کنگر خوردی لنگر انداختی برای لاس زدنه … دوتا جوون ساده گیر آوردی داری تاخت و تاز می کنی …..
    کور خوندی اینجا جاش نیست ... گمشو از زندگی ما بیرون ، مار خوش خط و خال ….
    همه برآشفته شدن …

    علیرضا خان دورتر بود ، با عجله خودشو رسوند و گفت : میذاری یک نفس راحت بکشیم ؟ حالا امروز رو هم بهمون زهرمار کن … ای بابا همه ی زندگی رو به گند کشیده ول نمی کنه …..

    ایرج و تورج هر دو تا عصبانی شده بودن ولی با حرفایی که علیرضا خان زده بود ساکت شدن ….
    حمیرا مونده بود الان باید چیکار کنه ؟

    من سرمو انداختم پایین و خواستم برم که یک مرتبه با چنان ضربی زد تخت سینه ی من که پرتاب شدم اول سرم خورد به لبه ی استخر و افتادم تو آب ….

    شنا بلد نبودم ، درد شدیدی تو سرم احساس می کردم و حواسم بود که چی شده رفتم زیر آب ...

    ایرج خودشو انداخت تو آب و منو گرفت تا اون رسید ، چند بار بالا و پایین رفتم ... فقط وقتی اومدم رو آب دور و ورم رو قرمز دیدم …
    منو گرفت تو بغلش دستمو از ترس دور گردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم ولی چشمم سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ………
    وقتی به خودم اومدم هنوز چشمم بسته بود ... نمی دونستم کجام و چی شده ...

    آهسته چشممو باز کردم ، اولین کسی که دیدم ایرج بود نفس راحتی کشیدم پرسیدم : من کجام ؟

    گفت : حالت خوبه ؟ درد نداری ؟

    بعد عمه و تورج رو دیدم و یک دکتر هم اونجا بود ….

    عمه مثل ابر بهار گریه می کرد … و ایرج هم چشماش گریون بود ...

    چراغا روشن بود و معلوم میشد دیگه شب شده ….
    عمه اومد جلو و دستمو گرفت تو دستش … ولی حرفی نزد فقط هق و هق گریه می کرد ……

    دلم براش سوخت ... گفتم : تو رو خدا گریه نکنین من خوبم چیزی نشده که .... حمیرا حالش بد نشد ؟

    تورج با عصبانیت گفت ولش کن احمق بی شعور رو …. کپه مرگشو گذاشته ……….



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان