خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هجدهم

    بخش دوم



    حمیرا هر کاری رو یاد می گرفت چون دوست داشت که به رخ همه بکشه . از تحسین و تمجید بقیه لذت می برد و این رفتار حدی نداشت …

    با بال و پری که مامان و بابا بهش می دادن اون رفت تا اوج فخر فروختن …

    حمیرا حتی به من و تورج هم فخر می فروخت …

    مهمونی بود که توی خونه ی ما برگزار می شد و اونا با نشون دادن توانایی های حمیرا مهمونی رو برگزار می کردن و بیچاره مهمون ها هم مجبور بودن هنرنمایی دردونه ی آقای تجلی رو تحمل کنن …

    شکوه خانم هم هر کاری از دستش بر میومد می کرد تا حمیرا بیشتر به چشم بیاد و خوب در ازای این خواسته ی اون هر چی حمیرا می گفت گوش می کرد .

    سیل خواستگار درجه یک و پولدار و با اسم و رسم به خونه ی ما سرازیر بود …

    وقتی هم که حمیرا دانشگاه قبول شد ، عنوان تحصیل کرده رو هم یدک کشید …

    ولی شکوه خانم کارای اونو کرد و فرستادش انگلیس تا اونجا درس بخونه و بشه تحصیل کرده ی خارج ...

    حالا چه پولی براش خرج کردن بماند …

    اونجا براش خونه ی عالی و ماشین شیک هم گرفتن تا حمیرا از فیس و افاده کم نیاره … اون پنج سالی که حمیرا نبود من و تورج یک خودی نشون دادیم و به حساب اومدیم !

    بالاخره اون با مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی ، که خودش هم نمی دونست به چه دردی می خوره برگشت …

    من و تورج با ذوق و شوق رفتیم به استقبالش ، ولی اون از همون برخورد اول مثل بچه نوکر باهامون رفتار کرد … اصلا حالا به همه طوری نگاه می کرد که انگار یک مشت عقب مونده ی ذهنی هستیم ! از خونه ایراد می گرفت ، با گارگرها مشکل داشت ، از غذاهای ما بدش میومد ….

    دیگه از خیلی ها خوشش نمیومد …

    همون جا بود که پای عمه های من از این خونه بریده شد … خواستگارها هم که همه ایراد داشتن و در شان اون نبودن …

    من و تورج بیشتر وقتمون رو با هم می گذروندیم و ترجیح می دادیم اون ما رو نبینه ، وگرنه با دلی شکسته برمی گشتیم اتاقمون … اگه به کسی هم شکایت می کردیم فایده نداشت ، چون ما  دو تا به حساب نمیومدیم …

    من اون زمان دانشگاه می رفتم و زیاد بهش اهمیت نمی دادم ، ولی تورج حرص می خورد و چند بار باهاش درگیر شد …
    درگیری تورج با مامان و بابا هم روز به روز بیشتر می شد ، به خاطر همین من مجبور بودم همیشه حواسم به اون باشه تا اینکه تورج به نقاشی پناه برد و سرش گرم شد …

    یک شب مهمونی بزرگی تو خونه ی ما برگزار شد که طبق معمول حمیرا نقش اول بود ...

    مامان برای اولین بار به من گفت : توام برو لباس بپوش مرتب بیا … آبروریزی نکنی ها … خیلی مودب و با وقار ، تا من به همه معرفیت کنم …

    من رفتم بالا و به تورج گفتم : بیا بریم بیرون تا حوصله مون سر نره …

    و در یک فرصت مناسب از خونه زدیم بیرون …

    رفتیم بی هدف توی خیابون ها پرسه زدیم . توی یک پارک نشستیم و ساندویج خوردیم … دیگه کاری نداشتیم ، ولی برای اینکه اونا رو نگران کنیم برنگشتیم و تا نصف شب تو خیابون بودیم …

    احساس می کردم تورج عصبانیه برای همین برگشتیم خونه … در حالی که هر دو فکر می کردیم همه الان دارن دنبال ما می گردن دیدیم که همه خوابن …

    ما هم رفتیم و خوابیدیم و صبح متوجه شدیم هیچ کس از غیبت ما خبردار نشده و تمام اون زمان رو ما بیخودی تو خیابون موندیم و این برای من و تورج خیلی گرون تموم شد …

    البته من روحیه ی بهتری از تورج داشتم و خیلی برام مهم نبود شاید به خاطر احساس وظیفه ای که نسبت به تورج می کردم همه ی حواسم به اون بود …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان