خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۶/۱/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    گفتم : تورج من خیلی خوبم ، تو برو استراحت کن دیشب نخوابیدی …..
    گفت : یک نفر به اسم مینا دیشب زنگ زد تو رو خواست ؛ گفت دوست توس ، منم نگرانش نکردم گفتم از سیزده بدر برنگشته ... راستی همین طورم بود . بهش گفتم فردا رو نمی ری مدرسه پرسید چرا ؟ ، گفتم چون خوب سیزده ات درنیومده ….
    خندیم و گفتم : راستی بهش گفتی ؟

    گفت : آره دیگه باید خبر می دادم ، اگر می گفتم هیچی نمونده بود فوت کنی خوب بود ؟ ولی چون صداش قشنگ بود یک کم باهاش حرف زدم …..

    گفتم : نمی دونی چقدر عالی می خونه صداش مثل هایده اس …

    گفت : پس یک برنامه بذاریم توی باغ ، بدون حمیرا با هایده بریم …….
    گفتم : نه بابا اجازه همچین کارایی رو نداره گاهی به هوای ریاضی میومد خونه ی ما .... اونم با هزار مکافات ولی مامانش خیلی مهربونه ……

    یک نگاهی به من کرد و پرسید : رویا تو واقعا ناراحت نیستی ؟ آخه اون دفعه خیلی گریه کردی پس واقعا پوستت کلفت شده ؟ ...
    خندیدم و گفتم : آره راست میگی این دفعه خیلی ناراحت نیستم چرا نمی دونم …. نه چرا می دونم .... برای اینکه تو ایرج مثل برادر پشت من هستین ….
    نزدیک ساعت نه بود که دکتر اومد و منو معاینه کرد ، زخمم رو نگاه کرد و دوباره اونو بست و یک باند دور سرم پیچید و گفت : می تونی بری خونه ولی باید مواظب باشی و کار نکنی چیز سنگین برنداری و خیلی مراقب باشی . دو روز دیگه بیا تا دوباره تو رو ببینم ……..

    ما صبر کردیم تا عمه اومد … تورج کار ترخیص رو انجام داد و با هم رفتیم خونه ….

    نزدیک که شدیم دلم گرفت ، نمی خواستم با حمیرا مواجه بشم ……..

    دیدن اون همه نفرت از چشمهای اون دیگه قابل تحمل نبود و منم دلم می خواست جوابشو بدم حتی اگر مریض باشه ……
    ولی متوجه شدم که عمه حتی یک کلمه با من حرف نمی زنه ... نمی دونستم از من دلخوره یا از چیز دیگه ای ناراحت بود ….
    از سکوت عمه و از این که دوباره با حمیرا روبرو بشم حال بدی پیدا کرده بودم این نا بسامانی رو فقط به خاطر عشقم به ایرج می تونستم تحمل کنم ……
    وارد که شدیم مرضیه دوید جلو و به من گفت : اتاق شما رو حاضر کردم برین استراحت کنین.

    و عمه پرسید : کجاس ؟ اونم با سر به آشپزخونه اشاره کرد ….

    عمه بدون اینکه به من چیزی بگه رفت و منم رفتم بالا ….
    تورج با من اومد ولی دم در وایساد …. و گفت : اگر با من کاری داشتی صدام کن ولی خودم بهت سر می زنم لطفا درو نبند که دلم می گیره …… نمی خوام هی بیام در بزنم … باشه ؟
    گفتم : باشه لای درو باز میذارم …..
    من یک کم دراز کشیدم ولی حوصله ام سر رفت بلند شدم و رفتم سراغ درس ….

    یک ساعتی سرم گرم بود تا مرضیه اومد و یک لیوان آب میوه و کمی پسته آورد و آهسته گفت : دیشب خودشو کشت تا صبح گریه می کرد و خوابش نمی برد ... شکوه خانم بالای سرش بود می گفت معلوم نیست منتظر کیه ؟

    خانم فکر کرده بود نگارو می خواد …

    امروز صبح هم خیلی کسل و خسته بود سراغ تو رو گرفت و حالتو پرسید … معلومه که حالش بد نیست و حواسش هست ….

    خوب ببخشید باید برم به کارتون برسین …..

    اون رفت و من یک کلمه هم حرف نزدم چون دلم گرفته بود و حوصله نداشتم … از بی توجهی عمه و اینکه هیچ کس پیشم نبود ….

    شاید بازم داشتم خودمو لوس می کردم ولی خوب احساسی بود که داشتم …. فکر می کردم اونا نمی خوان من از اتاقم برم بیرون ...

    کاش عمه اینو به من می گفت : من می فهمیدم ولی اینکه با سکوت این کارو می کنه دلگیرم می کرد . تازه خودمم اینو بیشتر ترجیح می دادم و نمی خواستم با حمیرا روبرو بشم …..
    برای نهار تورج رو صدا کردن ولی اون نیومد و حدس زدم خوابه ….. اصلا نمی دیدم درس بخونه یا کتابی دستش باشه .

    یک بار ازش پپرسیدم برای چی حقوق می خونی گفت : چون ریاضیم خوب نیست مگه فرقی می کنه …..
    من نماز می خوندم که مرضیه باز با یک سینی غذا اومد و اونو گذاشت و رفت …..
    نهار خوردم و خوابیدم ... وقتی بیدار شدم هوا داشت تاریک می شد ؛ بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و دوباره وضو گرفتم و رفتم تو اتاقم و کنار پنجره منتظر ایرج شدم .....

    همیشه چشم به راهش بودم ....

    اون تنها امید من تو زندگی بود …..





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان