داستان رویایی که من داشتم
قسمت نوزدهم
بخش سوم
تا علیرضا خان اومد بالا و زد به در …
گفتم : بفرمایید …
اومد تو اتاقم و روی تخت نشست ... فورا سلام کردم .
به جای جواب گفت : چرا بلند شدی باید استراحت کنی .. چطوری بابا جان بهتر شدی ؟ خیلی ما رو ترسوندی ، درد نداری ؟
گفتم : از لطف شما خوبم چیزی نشده که یک حادثه بود برای هر کسی پیش میاد ، بازم من باعث دردسر شما شدم …..
گفت : نه … نه … تو مثل دختر منی از اینکه سرت شکست اعصابم خورد شد ….. خدا رحم کرد و بهت عمر دوباره داد خیلی خطرناک بود ... من جلو بودم دیدم چطوری مُخِت خورد لبه ی استخر ... از پیش چشمم نمیره ... حالا باید یک کاری بکنیم ، این طوری نمیشه ادامه داد …… ( بلند شد ) حالا تو استراحت کن تا ببینیم چیکار باید بکنیم ….
و رفت .
از حرفاش متوجه نشدم از این که می خواد یک فکری بکنه و این طوری نمیشه ادامه داد منظورش چیه ؟
یک مرتبه قلبم به درد اومد خیلی دلم برای خودم سوخت آخه چرا ؟ این چه سرنوشتیه من دارم ؟
گریه ام گرفت و به شدت به هق و هق افتادم ... یک مرتبه دیدم سرم به شدت درد گرفت که تحملش برام سخت شد و به دنبالش توی چشمم سوخت و تیر کشید تا حدی که احساس کردم داره می ترکه دستم رو گذاشتم چشمم و فشار دادم … ترسیدم ، اشکهامو پاک کردم و با خودم گفتم رویا قوی باش ... نترس چیزی نشده که چرا امشب اینجوری می کنی ؟ خدای نکرده مریض بشی چیکار می کنی …. پس ناشکری نکن که بلای بدتری سرت نیاد ….
من همون خرافات مادرم رو یدک می کشیدم اون زمان در موردش فکر نمی کردم و فکر می کردم اگر ناشکری کنم خدا بلای بدتری سرم میاره ؛ در حالی که الان می دونم این کفر به معنای واقعیه و خداوند هیچ وقت بد بنده ای رو نمی خواد ……
تورج و ایرج با هم برای شام می رفتن پایین ….
همون جا دم در یک احوال پرسی از من کردن و رفتن …..
خیلی حرصم گرفته بود که از من نخواستن با اونا برم …. اشتها نداشتم ولی چشمم به این بود که یکی از من بخواد تا مثل سابق با اونا باشم …….
چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و وانمود کردم خوابم …
مدتی بعد مرضیه اومد ... چراغ رو روشن نکرد سینی شام رو گذاشت روی میز و سینی قبلی رو برداشت و رفت بیرون …..
حدود نیم ساعت بعد صدای عمه میومد که حمیرا رو برای خواب می برد …
با خودم گفتم حالا که حمیرا خوابید حتما میاد ولی من خودمو می زنم به خواب و جواب نمیدم ……
موقع برگشت نگاهی به من انداخت و آهسته درو بست و رفت ……
خوابم نمی برد از همه بدتر سر درد بسیار بدی داشتم مثل اینکه اثر مسکن ها از بین رفته بود و عمه یادش رفته بود که دواهای منو که تو کیفش گذاشته بود به من بده ….
با همون سر درد موندم و به خودم پیچیدم تا ساعت یازده هیچ صدایی نبود ، فکر کردم همه خوابیدن برای اینکه یک مسکن و آب برای خودم بیارم رفتم پایین ……
چراغ اتاق علیرضا خان روشن بود … من آهسته رفتم تو آشپزخونه یک لیوان آب برداشتم و یک مسکن از داروخونه گذاشتم دهنم و خوردم و خواستم که برگردم بالا که …..
صدای علیرضا خان بلند شد که می گفت : نمی شه گفتم نمیشه هر چی فکر می کنم باید از این خونه بره فردا ممکنه از بالای پله پرتش کنه پایین یا یک اتفاق بدتر بیفته ... کی می خواد جواب بده ؟ الان اگر داداشش بیاد و مدعی ما بشه چی داریم بگیم ؟ مسئولیت داره باید جلوی هر اتفاقی رو بگیریم …..
عمه گفت : من قبول دارم راست میگی ولی کجا ؟ چجوری ؟ شما یک چیزی میگی ... نه باید یک فکر درست و حسابی بکنیم …
ایرج گفت : من به روی خودم نیاوردم ؛ ولی خطر از بیخ گوشمون گذشت خیلی خطرناک بود ... راست میگه بابا , اگر از بالای پله هولش بده ؟ … اعتباری که نداره هر کاری ازش برمیاد ….
علیرضا خان گفت : شکوه خودت می دونی ، یک فکری بکن من دیگه زیر بار نمیرم ، باید همین امشب تکلیف روشن بشه ……..
ناهید گلکار