داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیستم
بخش دوم
پرسید : اون این بلا رو سرت آورده ؟
گفتم : خودم پام سر خورد افتادم تو استخر …. مینا باشه بعدا ... الان حالم خوب نیست …
سوری جون سینی چایی رو اونقدر فوری آورد که انگار پشت در بود تا از قضیه سر دربیاره …..
گفت : تا نگی چی شده من آروم نمی گیرم . این آخه انصافه دختر مردم رو این طوری بزنن ……
گفتم : سوری جون به خدا کسی منو نزده . خودم خوردم زمین ولی همه چیز رو میگم ... ولی حالا نه به شرط اینکه کمک کنین یک جایی برای خودم پیدا کنم تا مزاحم شما نشم ……
گفت : ای بابا چه حرفا می زنی ... به نظرت ما کافریم ؟ کافر اونایی هستن که تو رو به این روز انداختن ….. از الان تا صد سال اینجا بمون سه تا دارم فکر می کنم چهار تا دارم ولی بدونم که اونا باهات چیکار کردن ، حسابشونو می رسم این بار دیگه مثل هادی نیست اون برادرت بود … نمی شد حرفی زد ولی ببخشیدا ، فکر کنم در حقت ظلم کردن چه اون هادی چه اون عمه ت ... نیگاش کن داره از غصه می ترکه بچه … بمیرم الهی دیگه هیچ جا نمیذارم بری …..
گفتم : سوری جون تو رو خدا ، اونا با من خیلی مهربون بودن فقط خودم احساس می کردم زیادیم و نباید دیگه مزاحم زندگی اونا بشم ….. اینم یک حادثه بود قسم می خورم به ارواح خاک مامانم خودم خوردم زمین و افتادم تو استخر همین ….. الانم خودم اومدم کسی به من نگفته برو …
سرم درد می کرد و از پیله کردن سوری جون کلافه شدم … گلوم هم خشک شده بود ، چاییمو خوردم و به مینا گفتم : میشه تو تخت تو بخوابم ؟ دیشب نخوابیدم …
گفت : آره بذار برات ملافه بیارم برو بخواب ؛ از مدرسه که اومدم حرف می زنیم …
گواهی دکتر رو بهش دادم و گفتم : شاید یک جوری مدرسه ام رو عوض کردم که دیگه پیدام نکنن ... اگر کسی سراغم اومد تو اصلا از من خبر نداری ها ؛؛ سفارش نکنم ؟ ….
مینا یک نگاهی به من کرد و گفت : اگر حالت خوب نیست می خوای بریم دکتر ؟ به نظر خوب نمیای ….
خودمو مچاله کردم زیر لحاف و گفتم : بخوابم خوب میشم ، دیشب نخوابیدم …..
و لحاف رو کشیدم روی سرم و تا اونجا که می تونستم گریه کردم شاید دلم خالی بشه ... کم کم خوابم برد و اصلا نفهمیدم مینا کی رفت …..
مینا بچه ی اول بود یک خواهر و یک برادر کوچیک تر از خودش داشت ... خواهرش لیلا نه سالش بود و برادرش مجید هفت سال و کلاس اول دبستان بود …
ولی وقتی اونا داشتن حاضر می شدن برن مدرسه از سر و صدا بیدار شدم …
درد شدیدی تو سرم احساس کردم ولی کمی بعد آروم شدم و خوابم برد فکر می کنم سه یا چهار ساعت خواب بودم ….
باز با حس بدی بیدار شدم و احساس کردم سرم ورم کرده و داره می ترکه ... حالم هم خیلی بد بود ، تعادل نداشتم سرم گیج می رفت و جلوی چشمم سیاه می شد ….
یعنی چی ؟ چرا اینطوری شدم ؟ با هراس پریدم و داد زدم : سوری جون حالم بده …
سرم داره می ترکه ... چشمم سیاه میشه ؛ به دادم برس ….
ناهید گلکار