خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۶/۱/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیستم

    بخش چهارم



    سرم سنگین بود و نمی تونستم تکون بخورم ... آهسته به اطرافم نگاه کردم ، توی یک اتاق بزرگ با دستگاهای مختلف و چندین مریض که همه به دستگاه وصل بودن ... کس دیگه ای تو اتاق نبود …
    چند لحظه بعد یک پرستار اومد ازم پرسید : کی به هوش اومدی ؟ رویا ، درسته ؟ حالت تهوع داری ؟ ببین نباید داشته باشی نمی تونی استفراغ کنی برات خوب نیست ... ما آمپول زدیم اگر بازم داری بگو جلوگیری کنیم …

    گفتم : یک کم ولی اونطوری نیست که بخوام بالا بیارم …

    پرسید : درد داری ؟
    گفتم : سرم سنگینه …
    گفت : اون که طبیعیه ... چهار ساعت زیر عمل بودی . سرت به کجا خورده بود ؟ اینقدر خرابه ؟ له شده ... خیلی صدمه دیده بودی .

    گفتم : خوردم زمین سرم به تیزی خورد ….

    درجه رو برداشت و نگاه کرد و گفت : تب هم داری .. دکتر قدغن کرده کسی رو ببینی هیجان برات بده … الان بیست نفر بیرون وایسادن تا تو به هوش بیای ... چقدر هواخواه داری ...
    پرسیدم : کی من ؟ واقعا ؟ بیست نفر ؟ ….

    سرم رو چک کرد و گفت : تو فقط بخواب ، حرف نزن و به هیچی فکر نکن ...

    گفتم : تو رو خدا فقط چند دقیقه مینا دوستم رو ببینم …

    گفت : نه ؛ نه امکان نداره …. تو الان بی حالی ... چطوری می خوای باهاش حرف بزنی ؟ هیچ کس به هیچ عنوان ….

    گفتم : خیالم ناراحته اگر اونو ببینم با خیال راحت می خوابم . قول میدم چند دقیقه ... تو رو خدا دلم آروم می گیره …

    یک فکری کرد و گفت : گفتی کی ؟

    گفتم : مینا دوستم ….

    پرسید : مامانت رو نمی خوای ، خیلی گریه می کنه ...

    گفتم : نه ….

    سری تکون داد و رفت ….
    به محض اینکه پرستار رفت خوابم برد و یک دفعه دیدم مینا دستمو گرفته و صدام می زنه …
    بهش گفتم : چشمم می بینه ... فکر کردم کور شدم …. خدا رو شکر دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام ؛ فقط ببینم مینا ، دیگه هیچی برام مهم نیست … باور کن ………..

    چشمهای مینا پر از اشک بود ... گفت : آره قربونت برم ... بعد دستمو بوسید ؛ عزیزم هیچی مهم نیست سلامتی از همه مهم تره ….
    پرسیدم :  کی اون بیرونه ؟ …

    گفت : بگو کی نیست … همه اونجان هادی و زنش … عمه ات با دوتا پسراش ... آقای خبیری و خانمش ... مامانم بابام …. ولی عمه ات داره دق می کنه خیلی گریه کرد ... اون پسر بزرگش هم گریه می کرد ولی کوچیکه به خودش می پیجید .

    الان پرستار گفت به هوش اومدی یک کم حال همه بهتر شد مردیم و زنده شدیم …
    ببینم می دونستی تورج تو رو دوست داره ؟

    گفتم : نه اون ایرجه …

    گفت : نه خیر ، ببین کی بهت گفتم تورج هم تو رو دوست داره و خیلی هم زیاد ... بعدا نگی نگفتی ….
    گفتم : نه اون خیلی مهربونه مثل برادر منو دوست داره ...

    گفت : فقط یک چیز دیگه بگم ... هادی و ایرج دست به یقه شدن ... عمتم دست و روی اعظم رو جلوی همه شست و گذاشت کنار ؛؛ رفته بیرون نشسته ...
    بعدا برات تعریف می کنم ... دارن صدام می زنن می بینمت … فدات بشم … بخواب ….
    گفتم : به هادی و زنش بگو نمی خوام هیچ کدوم رو ببینم . همه ی این بلاها رو اونا به سرم آوردن اگر حقمو می دادن یا الان تو خونه ی خودمون زندگی می کردم … هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد…..
    با شیطنت گفت : ولی خوب شد ... ایرج ارزششو داره براش سختی بکشی ؛ من بودم صد برابرشو تحمل می کردم ... دیوونه بهتر شد وگرنه ایرج رو نمی دیدی .


    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۱/۱۳۹۶   ۰۰:۳۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان