خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۱۰   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    پرستار اومد و به مینا گفت : مریض رو خسته نکنید لطفا برید بیرون ...
    مینا دستمو گرفت و منو بوسید و رفت ….

    چند لحظه بعد به خواب عمیق فرو رفتم …

    .تا سه روز منو این طوری نگه داشتن تا وضعیت مویرگها که پاره شده بود به حالت عادی برگرده ... چند بار چشممو باز کردم ولی زود خوابم برد ...

    تو اون لحظات عمه رو دیدم  و ایرج رو ... گاهی تورج و یک بار هم هادی رو دیدم که روی صورتم خم شده بود و قربون صدقه ی من می رفت ولی نای حرف زدن نداشتم و این چند لحظه بیشتر طول نمی کشید و دوباره خوابم می برد ….

    و بلافاصله خواب می دیدم، بیشتر هم خواب ایرج رو ….
    مثل اینکه واقعی بود ... تو آرامش کامل و خیلی واضح همه چیز رو تو خواب می دیدم ……
    تا بالاخره تونستم چشممو باز کنم ….

    سرم رو روی بالش ثابت کرده بودن تا نتونم حرکت بدم ….

    با چشم تا اونجایی که می شد نگاه کردم توی یکی از اتاقهای بیمارستان بودم ؛ اتاق کوچکی که پر بود از گل ………….

    اصلا نفهمیدم چطوری و چه موقع منو اونجا آورده بودن …….

    تورج روی یک مبل نشسته خوابش برده بود … از دیدن اون احساس آرامش کردم ، من اونا رو دوست داشتم و از اینکه می دیدم بازم ازم حمایت می کنن خوشحال بودم و تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت اونا رو ترک نکنم …. نمی دونستم چه ساعتی از روزه ……. تشنه بودم ولی دلم نیومد تورج رو بیدار کنم …

    صبر کردم تا خودش بیدار شد ، لای چشمشو باز کرد و نگاهی به من انداخت …..

    تا دید چشمم بازه از جاش پرید و اومد بالای سرم و با ذوق پرسید : خوبی ؟ خوبی ؟ بهتر شدی ؟ خوبی ؟ چقدر خوشحال شدم که سر حال شدی ….

    مامان تازه رفته ، اینجا بود ؛ من از دانشگاه یک راست اومدم اینجا ، مامان رفت ….. ولی زود برمی گرده،، رفته خونه سر بزنه ……. تو خوبی ؟
    گفتم : آره خوبم نگران نباش …. هادی ؟ ……. هادی نیومده ؟

    گفت : گم شه ، کثافت میاد و سر می زنه و میره ... کسی بهش محل نمیذاره …. خیلی حرصم گرفت وقتی فهمیدم با تو چیکار کرده ، اعصابم بهم ریخت ؛؛ مامان که زنشو سکه ی یک پول کرد , رفت و پشت سرشو نگاه نکرد ….

    گفتم : چرا هادی با ایرج دعوا کرد ؟؟؟؟!!! ….

    پرسید : کی ؟ آهان روز اول که تو رو آورده بودن اینجا ؟ کی بهت گفت ؟! ولش کن .

    گفتم : اگه میشه برام بگو ….
    گفت : …. هارت و پورت می کرد ، داد و بیداد راه انداخته بود که چه بلایی سر خواهرم آوردین و حمله کرد به ایرج ... ما هم که بلا رو آورده بودیم , مثل بز سرمون رو انداختیم پایین ؛؛ یک دفعه شکوه خانم مثل شیر از راه رسید .

    هادی دوباره شروع کرد ……. که مامان یک دفعه سرش داد زد تو دیگه خفه شو ... بلا رو تو سرش آوردی یا ما ؟ غلط زیادی بکنی می دمت دست پلیس ….
    چرا حقشو نمی دی ؟ اگر سنگ خواهرتو به سینه می زنی ، بده تا بتونه راحت زندگی کنه ... حالا مثل بی شرفا همین الان در میری که هر وقت میان سراغت ؛ رو پنهون می کنی ……..

    اینو که گفت من و ایرج گوشی دستمون اومد ... دیگه بز نبودیم شیر شدیم .

    بعد وقتی با مامان بد حرف زد ، ایرج رفت و یقه شو گرفت و کوبیدش به دیوار ... خوب حدس بزن چی شد ؟ ….

    گفتم : نمی دونم . اونم ایرج رو زد ؟ ….

    گفت : نه اومدن همه رو از بیمارستان بیرون کردن بعد مجبور شدیم یکی یکی بیام تو خودمونو جا کنیم ... خلاصه معلوم شد آقا هادیِ شما زیر بار نمی ره که سهم تو رو بده …

    حالا بدت نیاد برادرتم هست ولی خیلی بی شرفه با تو فرق داره … واقعا نمی دونستم اینقدر زنش تو رو اذیت کرده ، البته ما هم چیزی ازت کم نگذاشتیم که مجبور شدی نصف شب فرار کنی ….. ولی هر جا بری گیرت میاریم و می زنیمت ………

    ای بابا ولش کن تو استراحت کن چقدر گزارش دادم ... می دونی کم طاقتم دیگه ؛ باید بهت می گفتم ... چهار روزه اینجا منتظرم چشمتو باز کنی … حالام نگم پس کی بگم ؟ …..
    خوب بگو ببینم این چه کاری بود کردی دختر ؟ همه ی ما رو تنبیه کردی آره ؟

    گفتم : نه به خدا این نبود ... می خواستم از دستم راحت بشین ….
    شونه هاشو انداخت بالا و گفت : خوب چرا ؟ نمی فهمم چرا این فکر رو کردی ؟ ما که اینقدر دوستت داریم ،  مخصوصا بابا که روت حساسیت هم داره ... خوب به کی شک کردی ؟ من و ایرج که چاکریم ... شکوه خانم که عمه ی خودته ... علیرضا خان که میگه دنیا یک طرف رویا یک طرف ….

    پس لابد از دست حمیرا فرار کردی که اونم بی انصافیه و فکر نکنم کسی ندونه که اون مریضه ...

    این بار همه از دستت عصبانی بودیم نمی دونی بهمون چی گذشت … همه فکر کردیم خوابی ، من رفتم دانشگاه ، ایرج و بابا هم رفتن سر کار ...

    مرضیه رفته بود برات صبحانه ببره که دیده بود نیستی …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان