داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش فقط منو نگاه کرد
پرسیدم : هنوز از دستم عصبانی هستی ؟
( جواب نداد ) باز پرسیدم : با من کاری داری ؟ دیگه نمی رم تو حموم تو .. ببین من به خدا نمی خوام باعث ناراحتی تو بشم ، من دوستت دارم ولی می ترسم بهت نزدیک بشم تو عصبانی بشی ….
حمیرا بدون اینکه چیزی بگه اومد جلو و دست منو گرفت …
یک کم اونو لمس کرد و پرسید : تو بودی ؟ ...
یک مرتبه موندم فهمیدم اون چی رو متوجه شده ... نمی دونستم اگر بگم آره چی میشه و اگر بگم نه چه عکس العملی نشون میده …
در حالی که مثل مجرم ها دستپاچه شده بودم گفتم : به خدا قصد بدی نداشتم تو دختر عمه ی منی دلم قرار نمی گرفت که منو صدا می کردی نیام … منو ببخش به خدا دیگه این کارو نمی کنم ….
دستمو ول کرد و رفت …
وسط اتاق مونده بودم خیس غرق شدم …. پامو کوبیدم روی زمین و گفتم آخ از دست تو رویا … چرا این کارو کردی ؟
حالا فکر می کنه گولش زدم ... اگر ازم بپرسه چرا وقتی فرشته صدات می کردم می گفتی جانم ….. چی جواب بدم ؟ حتما برای همین خیلی از دستم عصبانی شده …….
وای خدا یا چیکار کنم اگر عمه بفهمه چی ؟ بهم نمیگه اون همه بهت سفارش کردم به اتاق حمیرا نزدیک نشو بازم رفتی ؟ ……
اونقدر تشویش داشتم که درسم هم نمی تونستم بخونم …
تا اومدن ایرج هم خیلی مونده بود وگرنه چون اون از جریان خبر داشت می تونست کمکم کنه …..
همین طور بی هدف توی اتاق راه می رفتم تا راهی پیدا کنم قبل از اینکه به گوش عمه برسه خودم براش ماجرا رو تعریف کنم ….
برای همین برای نهار رفتم پایین …..
عمه تو اتاقش بود برای اولین بار رفتم در اتاقش ... من هنوز اونجا رو ندیده بودم …..
چند ضربه زدم به در گفت : کیه ؟
گفتم : عمه جون منم ... میشه بیام تو ؟ …
گفت : بیا عمه ….
درو باز کردم و سرم رو کردم تو و پرسیدم : بیام تو ؟ ….
گفت : آره چرا که نه ….
ناهید گلکار