داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
چی دیدم …. چه اتاق قشنگی داشت ...
تو یک لحظه محو زیبایی اون اتاق شدم ، تخت خیلی بزرگ و مجللی انتهای اتاق بود و یک دست مبل شیری رنگ کنار پنجره ی بزرگی چیده شده بود .
پشت پنجره یک پاسیو پر از گلدون های بزرگ ... یک نخل خیلی زیبا وسط اون بود ، چند تا محبوبه شب همه ی اطراف پاسیو رو پر کرده بود و عطرش پیچیده بود تو اتاق و به جز تابلوهای زیبا و فرش نفیسی که اون وسط پهن بود و لوستر و آباژورها به طرز بسیار شیکی چیده شده بود …
چیزی که جلب نظر می کرد گلدون های زیادی که توی تمام اتاق چیده شده بود ... بعضی هاش گل داشت و بعضی از اونا رو من تا اون موقع ندیده بودم ….. هیجان دیدن اتاق همه چیز رو از یادم برد …
گفتم : وای عمه جون چقدر قشنگه ، خیلی بی نظیره ... تا حالا جایی به این زیبایی ندیده بودم ...
پرسید : وا مگه تو تا حالا نیومده بودی اینجا ؟
گفتم : نه نشده بود از دستم رفت … خوب همیشه فکر می کردم اتاق خواب شما و علیرضا خان برای من ممنوعه ….
یک دفعه یادم افتاد که چرا اومدم پیش عمه گفتم : البته من همچینم هر جایی که گفتین نرو رعایت نکردم ... برای همین اومدم پیش شما ….
سرشو تکون تکون داد گفت : فدات بشم هر جا می خوای بری ؛ برو هیچ کجا برای تو ممنوع نیست به اندازه ی کافی خودت باملاحظه کار هستی ، اگرم ممنوع کنم که دیگه واویلا …. برو عمه جون هر کجا دلت می خواد برو …
بریم نهار بخوریم من امروز خیلی گرسنه شدم و از اتاق رفت بیرون و منم دنبالش راه افتادم ….
مرضیه داشت میومد ما رو صدا کنه گفت : خانم غذای بچه ها رو بکشم ؟؟؟ ….
عمه گفت : تو برو حمیرا رو صدا کن من می کشم …
گفت : حمیرا خانم اومده …….
دلم فرو ریخت با شنیدن اسم اون حالم دگرگون شد …..
به قول تورج حسابی از من زهرچشم گرفته بود …..
ولی دیگه اونجا چاره نداشتم و دنبال عمه رفتم تو آشپزخونه و خودمو آماده ی همه چیز کردم …..
اون پشت میز منتظر نشسته بود که عمه غذا رو بکشه ….
من برای اینکه سرمو گرم کنم گفتم : عمه بذار من بکشم ……
گفت : نه باید خودم بکشم تا برای اسماعیل و آقا کریم هم بفرستم ( آقا کریم باغبون خونه بود ؛ مرد جاافتاده ای با مو های سفید و پشت خمیده ... اون به همه ی کارای حیاط رسیدگی می کرد از گل و گیاه گرفته تا جارو کردن حیاط و تمیز کردن حوض …. عنوان سرایدار رو هم داشت ... اون تو ساختمون کوچکی که جلوی در بود زندگی می کرد …. قبلا با زن و بچه هاش اونجا بودن ولی دختراش بزرگ شدن و شوهر کرده بودن و زنش هم مرده بود حالا شش تا نوه داشت که دلش به اونا خوش بود …. از وقتی زنش مرد عمه برای اون نهار می داد و گاهی هم شام )
عمه ادامه داد ، باید برای ایرج هم نگه دارم چون باقالی پلو خیلی دوست داره …
من کنارش وایسادم اون یک دیس کشید و داد به من و گفت : شماها شروع کنین ...
من اونو گرفتم گذاشتم روی میز و نشستم … خدا می دونه که چقدر معذب بودم ……
حمیرا خیلی طبیعی یک کم برای خودش کشید و کفگیر رو گرفت طرف من و گفت : توام بکش …
با تردید کفگیر رو گرفتم عمه مثل برق گرفته ها برگشت ببینه چی شده ...
سرشو با تعجب تکون داد …. و من ناباورانه برای خودم کشیدم….
مرضیه گفت : خانم منم با اسماعیل اینا می خوردم و سینی رو برداشت و رفت …
عمه اومد نشست ... اونم مثل من تو تردید بود ….
اینجا نه من نه عمه نمی تونستیم جلوی تعجب خودمون رو بگیریم ….. و هر دو منتظر این بودیم که ببینیم ، حمیرا حالا چیکار می کنه ...
ولی اون کاری نکرد و غذاشو خورد و گفت : دستت درد نکنه مامان ، خوشمزه بود ...خیلی گرسنه بودم
و رفت بالا …
ناهید گلکار