داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
عمه نگاهی به من کرد ؛ پرسید : چیزی شده ؟
گفتم : نمی دونم ولی از صبح باهام یک طور دیگه شده البته من باید یک چیزی بهتون بگم …
همون موقع تورج اومد در حالی که یک بسته دستش بود و یک مقدار سیم … گفت : سلام …. سلام ... به به ؛ باقالی پلو با ماهیچه حرف نداره بکش که از گشنگی مُردم ….
عمه همون طور که براش غذا می کشید پرسید : اون چیه خریدی ؟
گفت : گوشی تلفن خریدم برای اتاق رویا … آخه اون هنوز تو رزمه اگر اتفاقی افتاد و حمله ی ضربتی بهش شد فقط کافیه سه بار بزنه رو گوشی نیروی کمکی خودشو برسونه تا مجبور نشیم دوازده روز تو بیمارستان ما رو هم بستری کنن
و رو کرد به من و به جای من گفت : واقعا ؟ …..
خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم و گفتم : پس تو به فکر خودتی …. تازه , واقعا , مال منه کسی حق نداره استفاده کنه ……
گفت : واقعا ؟ پس چی فکر کردی ؟ هر وقت تو کتک می خوری من و ایرج تاوان پس میدیم …. البته تو این خونه که هیچ هیجانی نداره ؛؛ همینم غنیمته … ولی نه دیگه دوازده روز …. کسل کننده شد ...
تا شبی که هادی رو زدیم … والله به خدا هر دو روزی باید خانواده ی تجلی یکی رو لت و پار کنه وگرنه همه چیز کسل کننده میشه …..
عمه گفت : واااااای الله اکبر از دست تو ... بسه دیگه صد دفعه بهت گفتم دیگه از این حرفا نزن ( ولی نتونست جلوی خندشو بگیره و با صدای بلند خندید و به همون حالت گفت ) تو رو خدا تورج نگو از این شوخی ها نکن ، دیگه چیزی بلد نیستی بگی ؟
گفت : چشم رو چشمم …… چرا بلدم ... حمیرا رو می بریم اعظم رو بزنه تا دل رویا خنک بشه ….
و این بار خودش قاه قاه خندید ….
عمه گفت : نبودی حمیرا تغییر رفتار داده به رویا تعارف کرد پلو بکشه ... باور می کنی ؟ به همین سادگی و سر سفره هم صداش در نیومد و ایراد نگرفت ما دوتا که داریم شاخ در میاریم ……
تورج همین طور که دهنش پر بود … با تعجب گفت : واقعا ؟ می دونستم رویا مهره ی مار داره بالاخره حمیرا رو هم رام می کنه ……
اما ما رو ببین چه سیاستی داریم اینقدر رویا رو زجر دادیم که وقتی بهش پلو تعارف کردیم از خوشحالی داره سکته می کنه به این میگن سیاست ….
عمه گفت : پس تو چرا رام نمیشی ؟
گفت : واقعا ؟ من رام نشدم ؟ … چرا به خدا ... نمی ببینی گوشی خریدم ، خوب این خودش علامت خوبیه ….
ناهید گلکار