داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
تورج تا نهارشو خورد اومد بالا که تلفن رو توی اتاق من نصب کنه ...
از این موضوع خیلی خوشحال بودم ... کسی رو جز مینا نداشتم که بهش زنگ بزنم ولی همونم جلوی بقیه معذب بودم و اغلب این کارو نمی کردم ….
کارش که تموم شد گفت : هر وقت سه تا ضربه بزنی رو گوشی من از تو اتاقم جواب میدم … اگرم به کسی تلفن کردی گوش میدم و کنترل می کنم ببینم با کی حرف می زنی و چی میگی ؟
گفتم : دستت درد نکنه خیلی لطف کردی ….
گفت : واقعا ؟
و خندید و رفت ….
منم نشستم سر درس و تا نزدیک اومدن ایرج مشغول شدم …. بعد خودمو آماده کردم برم پشت پنجره برای استقبالش …..
اون شب اونا یک کم دیر رسیدن و اتنظارم طولانی شد ….
با خودم فکر می کردم هیچ لذتی برای من مثل این انتظار نیست … و هر ثانیه ی اونو دوست داشتم …
تا بالاخره اومد ... دیگه هوا تاریک شده بود و من ندیدم که اون دستی برای من تکون داد یا نه …..
خوب ولی دلم گرم بود که اون دیگه تو خونه اس و من می تونم اونو ببینم ….
نمی دونستم چرا اصلا دوریشو نمی تونستم تحمل کنم …….
وقتی مرضیه برای شام صدام کرد لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین … همه جمع بودن ؛ حمیرا هم بود … سلام کردم و نشستم …
علیرضا خان پرسید : به به , چه زیبا ... خوش اومدی ، خوبی بابا ؟
من ترسیدم چون قبلا مراعات حمیرا رو می کردن و با من زیاد جلوی اون حرف نمی زدن ….
گفتم : مرسی لطف دارین …..
تورج گفت : واقعا ؟
خندم گرفت و گفتم : این واقعا دیگه جاش نبود ….
گفت : اتفاقا خیلی هم جاش بود چون واقعا ما لطف داریم ؟ خودمون که اینطوری فکر نمی کنیم …
ایرج زد تو پشتشو گفت : یک دقیقه آروم بگیر تا شام بخوریم …..
حمیرا هم لبخندی زد و گفت : مگه می تونه آروم بشینه …
تورج با خوشحالی گفت : الهی من فدات بشم که بالاخره من به چشم تو اومدم …. واقعا ؟ منو دیدی خواهر ؟ …
حمیرا گفت : خیلی بی چشم رو رویی ... کی به تو زبان یاد داد که الان بهش افتخار می کنی ؟
جواب داد : تو دادی ... والله تو دادی ... از همون جا بود که من تو اجتماع سر خورده شدم و عقده ای … یادته چقدر از خنگی من شکایت داشتی ؟ و تحقیرم می کردی ؟
حمیرا گفت : خوب برای همین زبانت خوب شد و گرنه یاد نمی گرفتی … بهت سخت گرفتم …….
علیرضا خان هم یاد بچگی تورج افتاد و هی برای من از شیرین کاریهای اون تعریف می کرد …..
وقتی هم شامش تموم شد پیپشو آورد و روشن کرد و بحث رو ادامه داد از خاطراتشون گفت ...
از بچگی تورج که خیلی شیطون بود ... از آقایی ایرج …. و بعد یاد روز اول مدرسه ی حمیرا افتاد که چطوری اول از همه رفته تو مدرسه و به هیچ کس محل نگذاشته بود …..
صحبت علیرضا خان گل انداخت …….. من فقط اونا رو نگاه می کردم که مثل یک خانواده ی خوشبخت دور هم نشسته بودن و از مصاحبت هم لذت می بردن گاهی می خندیدن و گاهی متاسف می شدن …
و این خوب بود ……… برای اولین بار همه دور یک میز نشستن و غذا خوردن و حرف زدن …. بدون اینکه دلخوری پیش بیاد ….
من تو این مدتی که اونجا زندگی کردم چنین چیزی ندیده بودم …… صورت عمه از هم باز شده بود و این برای من که اون دیگه همه کس من بود و دوستش داشتم و می دونستم اونم از ته دلش منو دوست داره خیلی با ارزش بود ….
بهش نگاه می کردم از حرفای شوهرش به وجد میومد و سعی می کرد اون محفل رو گرم نگه داره …
آره همین بود … اون داشت این کارو می کرد که هی از علیرضا خان در مورد حرفایی که می زد سوال می کرد تا اون بازم ادامه بده وگرنه اون خاطرات مشترک بود و خودش همه چیز رو می دونست …. انگار دلش می خواست حالا که محفل خانواده اش گرم شده اونو تا ابد نگه داره …………….
دو روز به کنکور بیشتر نمونده بود و من دلم می خواست برم سر درسم ولی وقتی به اشتیاق عمه و خنده های بچه ها نگاه می کردم دلم نمیومد جمعشون رو خراب کنم … آخه روی سخن اونا من بودم ….
همشون اون خاطرات رو می دونستن به جز من ….. و هر کدوم چیزی یادش میومد با آب و تاب اونو تعریف می کرد ….
منم به علامت اینکه خیلی جالبه می خندیم و گاهی هم اظهارنظر می کردم ……. البته من دوست داشتم گوش کنم ولی در یک فرصت دیگه که اونقدر دلم برای درسم شور نمی زد ….
یواشکی به ساعت نگاه کردم نزدیک یک بود و حتی حمیرا هم بیدار بود … و تازه عمه برای همه چایی ریخت و با شوکولات آورد ….
با خودم گفتم : رویا حالا برفرض ده تا تست دیگه هم حل کردی چی میشه مگه ؟ ول کن … امشب رو ول کن ….
ناهید گلکار