خانه
185K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    که باز ایرج مثل فرشته نجات به دادم رسید ...

    فکر می کنم متوجه شده بود که من به ساعتم نگاه کردم و گفت : دخترا که چایی نخورن ... برن بخوابن که رویا کنکور داره و حمیرا جان هم برای خوابیدن دیر کرده …..

    و خودش بلند شد دستشو دراز کرد تا حمیرا دست اونو بگیره و با هم برن بالا ...

    منم سریع خودمو رسوندم به اتاقم و بدون معطلی مشغول شدم …..
    نزدیک یک ساعت گذشت … من هی چشمم گرم میشد ولی باز به خودم نهیب می زدم و بیدار می شدم و با اینکه از اون درس چیزی نمی فهمیدم بازم دلم نمیومد بخوابم ….

    که یک نفر دو ضربه ی آهسته زد به در …..
    فکر کردم خواب می بینم …کمی صبر کردم … صدای یک ضربه ی دیگه که اومد پریدم وسط اتاق و هوشیار شدم پرسیدم : کیه ؟ ….

    حمیرا بود خیلی آهسته گفت : میشه بیام تو ؟ …

    خودم درو باز کردم …. با لباس خواب بود و کمی خودشو جمع کرده بود و دستهاشو تو هم کرده بود گفت : میشه بیای پیش من بخوابی ؟

    بدون درنگ گفتم : آره الان میام ….

    مثل برق رفت … لباس خوابم رو پوشیدم و بالشم رو برداشتم و رفتم به اتاقش ... در حالی که می دونستم اون شب ها مثل بچه ها میشه و احتیاج به یک پناهگاه داره …..
    تا من رفتم اون روی تخت دراز کشیده بود به من گفت : توام اینجا بخواب …

    بالشم رو گذاشتم و روی تخت نشستم پرسیدم : تا الان نخوابیدی ؟ یا بیدار شدی ؟
    گفت : خوابم نبرد بد خواب شدم . داشتم فکر می کردم … توام بخواب دیگه …………..
    آهسته کنارش دراز کشیدم ….

    هر دو بی حرکت و بدون صدا بودیم دیدم دستشو رو هوا برده و آهسته اونو تکون میده …
    گفتم : میشه دست تو رو بگیرم ؟ …

    با سرش گفت : آره ….

    و اونم با اشتیاق دست دیگه شو گذاشت روی دست من و چشماشو بست …..
    یک کم سکوت کرد و بعد گفت : وقتی خیلی حالم بد بود ، همش از خدا می خواستم یکی رو بفرسته تا منو نجات بده … وقتی تو اومدی فکر کردم فرشته ای … و من دارم خیال می کنم دلمو به همین خوش کردم ، اومدنت که هر شبی شد امیدوار شدم که تو همونی هستی که خدا برای من فرستاده ….. صدات منو آروم می کرد و تو دلم یک نور امید پیدا شده بود …

    اما من با تو چیکار کردم … باور کن عمدی نبود …. افتادنتو می گم … از اون شب دیگه تو نیومدی و من فکر کردم فرشته تنبیهم کرده و نمیاد ... باید حدس می زدم …. یک شب نگاهت کردم با خودم گفتم چقدر شکل رویاس …
    چیه تو دلم خالیه انگار به هیچ کجا وصل نیستم … می فهمم که حتی پدر و مادر و برادرم هم منو نمی خوان …. تنها و بی کس موندم ….. نمی فهمم دارم چیکار می کنم فقط نفس می کشم ... بدون اینکه زندگی کنم ………..
    آروم دستمو بردم توی موهاش و نوازشش کردم مثل قبل …

    ادامه داد : توام از من بدت میاد می دونم ….
    گفتم : ببین اشتباه می کنی . اگر بدم میومد الان اینجا نبودم حتما یک علاقه ای بهت دارم که دلم می خواد پیش تو باشم ، از ترس نیست ، از احترام هم نیست ... پس تو فکر می کنی من چرا اومدم ؟ برای چی ؟ می خوام چی رو ثابت کنم ؟ …..

    این فکرا که تو می کنی همه ی آدما می کنن احساس بی پناهی و تنهایی من خیلی از روزامو این طوری می گذرونم . تا قبل از مردن مامان و بابام هیچ وقت این حس رو نداشتم ……. ولی تو اونا رو داری ؛؛ قدرشونو نمی دونی … تو هنوز نمی دونی بدون اونا زندگی چقدر سخت میشه …. من طعمشو چشیدم خیلی بده … نمی دونم تو از زندگی چی می خوای ولی اول قدر اونایی رو که داری بدون تا بتونی به هر چی می خوای برسی ……

    میشه فکر کنی من همون فرشته ی توام و ازت بپرسم الان دلت می خواست چی داشته باشی که راضی بشی ؟ اون وقت چی می گفتی ؟





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان