خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    حمیرا با دو دست گوشش رو گرفت ، منم سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم : همه ی پدر ما درا دعوا می کنن ... شما که بچه نیستید ……
    گفت : بی شرف مامانو می زنه … الان مسته چیزی حالش نیست ... چند بار کارش به بیمارستان کشیده ، می ترسیم … آخر تورج اونو می کشه … اگر نکشت ! بس نمی کنه که پیرسگ … نمی میره که از دستش راحت بشیم ؛ من می دونستم امشب این طوری میشه ……………
    هنوز صدای داد و هوار میومد ، حمیرا بلند شد که بره ؛ گفتم : ول کن اون دو تا هستن ... دیگه از دست ما کاری بر نمیاد ، بیا رو تخت من دراز بکش با هم حرف بزنیم ….

    شونه هاشو و بالا انداخت و گفت : ول کن ... حوصله داری ... چی بگیم ؟ دارن همدیگر رو می کشن ….

    گفتم : این همه سال نکشتن ، بازم نمی کشن ... خیالت راحت صبح آشتی می کنن ….

    آه عمیقی کشید و گفت : می خوام نکنن هفتاد سال سیاه … بره گمشه مرتیکه ی بی شعور ……
    اصلا فکر نمی کردم اون در مورد علیرضا خان چنین حرفایی رو بزنه تا اونجا که یادم بود اونم در مورد حمیرا همیشه حرفای بدی می زد و دل خوشی از اون نداشت …..

    و من تنفر عجیبی در حرفای حمیرا از اون دیده بودم …. ولی با شناختی که من از علیرضا خان پیدا کرده بودم مرد مهربونی و مودبی بود …

    نمی تونستم بفهمم چی بین اونا گذشته ….

    صداها کم شد فقط صدای تورج میومد ولی نمی فهمیدیم چی میگه ... با اینکه معلوم می شد اومده تو هال و از اونجا داره داد می زنه …..

    به حمیرا گفتم : وقتی خونه ی هادی بودم اونا هم همین طوری دعوا می کردن و من خیلی می ترسیدم ….
    گفت : دایی با مامانت دعوا نمی کرد ؟ …
    گفتم : نه اون خیلی آروم بود مامانم گاهی داد و هوار می کرد ولی اون جواب نمی داد و چند ساعتی باهاش قهر می کرد ….
    گفت : کاش مامان منم مثل دایی بود سر به سر اون عوضی نمی گذاشت … تمام بچگی ما همین طوری گذشت این بالا لرزیدیم …
    خدا ازش نگذره … من که همیشه نفرینش می کنم .
    گفتم : تو رو خدا نگو …..

    و دستشو گرفتم بین دستهام چون می دونستم این طوری آروم میشه ….
    به من نگاه کرد و گفت : ببین تازه داشت حالم بهتر می شد ، ببین چیکار می کنن ؟ بعد که من بهم ریختم حال خودشون هم جا میاد ؛؛ آخر منو می کشن ……………
    در باز شد و تورج اومد تو ... پره های دماغش باز بود و می لرزید ، فورا یک لیوان آب هم به اون دادم نخورد گفت : اگر ایرج جلومو نمی گرفت می زدمش لت و پارش می کردم حالا دو ماه با من قهره …. بره به درک کثافت …. من می دونم چیکار کنم حرصشو در بیارم …. کاش مامان میومد بالا ….
    حمیرا پرسید : الان چیکار می کنه ؟
    گفت : تو اتاقشه , ایرج هم پیششه … اون کثافتم از ترسش رفت تو اتاق و درو از تو قفل کرد ……
    حمیرا گفت : پس منم میرم ببینم چی شده …

    گفتم : نه نرو ، می خوای چیکار کنی ؟ دیگه تموم شد ….. ایرج آرومش می کنه …..

    تورج دستشو گذاشت روی سر حمیرا و گفت : تو خودتو ناراحت نکن .
    ترسید رفت … دیگه تا صبح نمیاد بیرون ، خاطرت جمع برو بخواب …..
    حمیرا سرشو تکون داد که : آره خوب تا خِرخِره خورده الان خوابش می بره این کاره همیشگیشه … حالا مامان تا صبح گریه می کنه . وقتی من بچه بودم چون می ترسیدم منو می گرفت تو بغلش و گریه می کرد …
    صبح ساکت نمی شد و منم همین طور تو بغلش بودم ... اون بار که سماورو پرت کرد من بودم شماها نبودید همه ی تنش سوخته بود ….. تا صبح همین طور بالا و پایین پرید …………..

    چشمام داشت از حدقه میزد بیرون نمی تونستم باور کنم باورم نمی شد که عمه اینقدر زجر کشیده باشه ….
    یعنی علیرضا خان آدمیه که عمه رو بسوزونه و بهش تا صبح محل نذاره ؟





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان