داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
بعد از ناهار صبر کردم تا عمه تنها بشه ... می دونستم اگر تورج بفهمه می خواد با ما بیاد ….
بعد گفتم : می دونین عمه جون ، ایرج بهم گفت ببرمت خونه ی مینا تا ازشون تشکر کنم ، اشکالی نداره ؟
گفت : نه چه اشکالی ... خوب کاری کردی ... حتما یک گل یا شیرینی بخرین … دست خالی نرین …..
گفتم : پس برم تلفن کنم ببینم امشب خونه هستن یا نه …..
خودمو رسوندم تو اتاقم ... از ذوق نمی دونستم چیکار کنم ...
لباسهامو زیر و رو کردم ؛ دلم لباس نو می خواست مدتها بود با همون لباسهایی که عمه خریده بود سر می کردم ….
تصمیم گرفتم یک روز با مینا برم و از بانک پول بگیرم و برای خودم لباس بخرم ………
یک ساعت طول کشید تا آماده شدم ولی هنوز ساعت چهار بود و من باید منتظر می شدم ؛ اگر سر و کله ی تورج پیدا می شد حتما با ما میومد ...
احساس می کردم ایرج می خواد امشب از من خواستگاری کنه …
نمی دونم چرا ولی از لحنش اینو فهمیده بودم و می دونستم اگر اون این کارو بکنه هیچ کس مخالفت نمی کنه …
خودمو کاملا برای این آماده کرده بودم جلوی آئینه کلی تمرین کردم ….. نه ایرج خان من می خوام درس بخونم …. نه ، نه ، احمق اونوقت اگر صبر کرد چیکار می کنی ؟ نه بذار این طوری میگم …. منم به شما خیلی علاقه دارم ولی فکر نمی کردم الان از من خواستگاری کنین … نه اینم بده …. میگم ، وای توام منو دوست داری نفهمیده بودم … ای رویا گمشو با این حرف زدنت …. نه باید این طوری بگی …. آهان میگم ….
می دونستم که توام عاشق منی از نگاهت فهمیده بودم … حالا تا نتیجه ی کنکور صبر کن …. ای وای نه این حرفا چیه می زنی ... رویا تو اصلا بلد نیستی چی بگی ، اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد حقته ….
از این فکر دلم شدت گرفت … نشستم روی تخت و آه عمیقی کشیدم … پس اگر ازم خواستگاری کرد چی بگم ؟
ولش کن هر چی پیش اومد ….. اصلا چرا به عمه نگفته ؟ ….. خوب شاید می خواد اول نظر منو بدونه ….
اونقدر با خودم کلنجار رفتم ، تا صدای بوق ماشینشو شنیدم و قلبم فرو ریخت و خودمو رسوندم پشت پنجره …
دستشو از شیشه ی ماشین آورد بیرون و تکون داد … نفسم داشت بند میومد …
زود رفتم پایین که دیدم تورج و حمیرا تو حال نشستن و تلویزیون تماشا می کنن …
تورج با تعجب پرسید : کجا می خوای بری ؟
گفتم : میرم خونه ی مینا تا از پدر و مادرش تشکر کنم ….
گفت : صبر کن منم میام الان حاضر میشم …
عمه گفت : نمی خواد همه برین ... ایرج خودش می بره و میاره تو می خوای بری چیکار ؟ …
گفت : واقعا ؟ با ایرج میری ؟ خیلی خوب منم میام تو ماشین می شینم …
عمه گفت : نه تو باش پیش ما , باباتم اومده …… چیزی پیش نیاد الان اوقاتش تلخه … تو برو جلو از دلش در بیار ، نذار کینه کنه …..
تورج گفت : مثلا کینه کنه چی میشه ؟ حالا من برم از دلش در بیارم ؟ خوبه والله ……
همون موقع علیرضا خان اومد ... اخماش تو هم بود ؛؛
همه سلام کردیم زیرزبونی جواب داد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت تو اتاقش ….
تورج گفت : ببخشید رویا ، من باشم بهتره ... تو برو زود بیا ……
با دستپاچگی گفتم : اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن ، جایی نمی ریم که ؛؛ الان برمی گردیم …..
و با سرعت رفتم بیرون ایرج تو ماشین منتظر بود …
ناهید گلکار