داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
گفت : خوب شد اینا رو زودتر به من نگفته بودی و گرنه اون شب هادی رو کشته بودم …. بی شرف …. ( زد روی فرمون ماشین ) آخه چطور دلش اومد این کارو با تو بکنه …. من اگر کسی بخواد به تو نگاه چپ کنه نمی تونم تحمل کنم اون وقت اون برادر تو بود ، مگه میشه ؟
باورم نمی شه فکر می کردم که شارلاتان باشه ولی بی غیرت و بی همه چیز دیگه فکر نمی کردم …
گفتم : خوب تو خودتو ناراحت نکن کاش بهت نمی گفتم …….
داد زد : نه باید زودتر بهم می گفتی تا حسابشو می گذاشتم کف دستش ... وقتی اومده بود تو بیمارستان گردن کلفتی می کرد من کوتاه نمیومدم می دونستم باهاش چیکار کنم ….
ای داد بیداد ببین با تو چیکار کرده ؟ ای خدا کاش الان جلوی دستم بود به خداوندی خدا تا ناکارش نمی کردم ولش نمی کردم …….. عزیزم فراموش کن ……
دیگه هم نمی خواد فرید رو ببینی ؛ هرگز نمی ذارم چشمت به اونا بیفته … من خودم تا آخر عمرم مواظبت هستم دیگه ، می خوای بیای با هم یک کیک بخریم …. برای خونه ی مینا ؟….
گفتم : عمه بهت گفت ؟
جواب داد : نه خوب ، نمیشه که دست خالی بریم ….
سرمو تکون دادم و با هم رفتیم ... اون دو تا کیک گرفت و دو تا بستنی نونی و برگشتیم تو ماشین …
با خوردن اون بستنی حالمون کمی بهتر شد و تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و بریم خونه ی مینا …..
خواهر کوچیک مینا در باز کردو سریع بقیه رو خبر کرد ...
ایرج تو ماشین نشسته بود ؛ آقای حیدری رفت بیرون و تعارف کرد …. همه با هم رفتیم تو …
مینا هی به من چشم و ابرو میومد … دلش می خواست بدونه چی شده ……
سوری جون دستپاچه پذیرایی می کرد برامون زیر دستی گذاشتن و چایی آوردن و فورا برای ما از همون کیک آورد …
من گفتم : به خدا هر وقت که یادم میفته اون روز چقدر به شما زحمت دادم خیلی ناراحت میشم … اون روز برای من سوء تفاهم شده بود و اشتباه کرده بودم و مثل اینکه خیلی شما رو اذیت کردم …. و شرمنده ی شما شدم ... ببخشید تو رو خدا …….
سوری جون و آقای حیدری خیلی لطف کردن و ساعتی با اونا نشستیم ……
ایرج خیلی گرم و مهربون با اون صحبت می کرد ………..
با خودم می گفتم مگه میشه یک آدم اینقدر بی عیب باشه ؟! من حالا تو تمام لحظات زندگی با اونا بودم و می دیدم که به چیزی تظاهر نمی کنه …..
همین طور که با آقای حیدری حرف می زد تو دلم گفتم … عاشقتم ….
از اونجا که اومدیم بیرون خودمو آماده کرده بودم تا حرفای ایرج رو بشنوم پس تصمیم گرفتم دیگه پرحرفی نکنم تا اون بتونه حرف دلشو به من بزنه ….
ولی اونم ساکت شده بود فقط گه گاهی به من نگاه می کرد و لبخندی می زد ….
پرسیدم : چرا ساکتی ؟
گفت : خوب چی بگم ؟ فکرم هنوز مشغوله ؛ خیلی ناراحتم و هنوز کارای هادی یادم نرفته ... راستشو بگم دلم چی می خواد ؟
گفتم : چی ؟
گفت : دلم می خواد الان برم در خونه شون و بکشمش بیرون و تا می خوره بزنمش …
گفتم : واقعا ؟ تو این کارو می کنی ؟ …..
گفت : نه ... البته که نه .. فقط دلم می خواد…… فکر کنم این طوری راحت میشم ….. تا کی نمی دونم …. ولی این کارو یک روز می کنم … تو کار دیگه ای بیرون نداری ؟ جایی نمی خوای بری ؟
گفتم : نه خوبه ... بریم خونه عمه دلواپس میشه ……
موقعی که از ماشین پیاده می شدیم به من گفت : رویا جان کیک رو شما ببر …
چنان قندی تو دلم آب کردن که گفتنی نیست ... احساس کردم دیگه با هم یکی شدیم و من و اون برای همه کیک خریدیم و آوردیم ...
چقدر برام شیرین بود …..
من زودتر اومدم تو تا ایرج ماشین رو گذاشت و اومد کمی طول کشید ….
هیچ کس نبود … انگار هر کسی تو اتاق خودش بود … بیشتر وقت ها اون خونه همین طور بود …..
کیک رو بردم گذاشتم تو یخچال … مرضیه داشت سبزی خورد می کرد ؛
پرسیدم : عمه کجاس ؟
گفت : تو اتاقش ... بچه ها هم بالان ، علیرضا خان هم رفته بیرون ….
تو دلم گفتم وای ... پس امشب هم مکافات داریم ...
ناهید گلکار