داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و هشتم
بخش اول
یک دفعه همه سر جاشون میخکوب شدن هیچ کس حرفی نمی زد ...
علیرضا خان گلوش خشک شد ؛؛ پیپشو کوبید رو میز و گفت : بالاخره کار خودتو کردی ؟ من آخه چی بهت بگم ؟ مگه من برای خودم میگم دلم نمی خواد شغل به این خطرناکی داشته باشی ؟ ….. چقدر در مورد این با هم حرف زدیم ... تو مگه قبول نکرده بودی ؟ ….
تورج گفت : نه نکرده بودم … فقط گفتم باشه چون شما می خواستین … ولی خلبانی عشق منه ... می خوام برم تو دل آسمون …. خیال پرواز یک لحظه راحتم نمی ذاره ، دوست دارم ... اگر نتونم برم همیشه یک چیزی تو گلوم می مونه ؛ خواهش می کنم باهام مخالفت نکنین ، بذارین با خیال راحت برم ... ازتون می خوام خودتون بهم اجازه بدین و تو کارم نه نیارین ….
ایرج بلند شد ؛ در حالی که اشک تو چشمش بود بغلش کرد و گفت : داداشم ما از بس تو رو دوست داریم نمی خوایم برات اتفاقی بیفته …
عمه گفت : بیا به خاطر من این کارو نکن تورج جان ، عزیزم به خاطر من ….
و اشکش سرازیر شد …..
من نمی فهمیدم چرا اونا اینقدر این مسئله رو بزرگ کرده بودن ! خیلی ها خلبان می شدن و دلیلی نداشت که اونا نگران باشن ...
به هر حال هیچ کدوم موافق نبودن و حتی حمیرا شدیدا باهاش مخالفت کرد ولی در آخر گفت : اگر واقعا دلت می خواد کسی نمی تونه جلوتو بگیره …
تورجم در جوابش گفت : آره اینم که امشب مطرح کردم به خاطر حرف رویا بود ؛ می خواستم یواشکی برم ...
اون گفت که این کارو نکن و مرد و مردونه حرفتو بزن ... منم زدم ؛ پس شما هم پشیمونم نکنین و خودتون بهم روحیه بدین ، من خیلی دوندگی کردم تا تونستم برم اونجا ... حتی پول دادم ، شناسناممو کوچیک کردم …
ما خیلی تعجب کرده بودیم اون از مدت ها پیش فعالیت می کرد تا خودشو تو دانشکده خلبانی ثبت نام کنه …… و هیچ کس چیزی نفهمیده بود .
بالاخره همه مجبور شدن با خواسته ی اون موافقت کنن و همه با نگرانی و تورج با خوشحالی ، رفتیم که شام بخوریم ...
ایرج خودشو به من رسوند و خم شد و آهسته در گوشم گفت : منو می بخشی ؟
من هیچی نگفتم ... رفتم سر میز و نشستم و به روی خودم نیاوردم ……..
سه روز بعد تورج که همه ی کاراشو کرده بود ؛ رفت دانشکده ی افسری برای یک دوره ی آمادگی ……
جاش خیلی خالی بود ... انگار همه یک چیزی گم کرده بودیم ؛ اصلا نمی دونستیم که وجودش اینقدر تو خونه موثره ... حتی علیرضا خان هم اغلب دلتنگی می کرد و براش بغض می کرد .
ایرج می گفت : بدون شوخی های اون نمیشه زندگی کرد …
و عمه برای خوردن هر چیزی که اون دوست داشت باید اشک می ریخت …
این طوری شد که پسر کوچیک خانواده یک مرتبه بزرگ شد و به چشم اومد و ما روزها و شبها رو با شنیدن خاطراتی از تورج طی می کردیم …..
ایرج هیچی به من نمی گفت فقط به فکرم بود ، بهم توجه می کرد و نگاه های عاشقانه ...
هر وقت باهاش تنها می شدم فکر می کردم الان یک ندایی به من می ده ولی جز حرف معمولی بهم چیزی نمی زد … و تلاشی هم برای این کار نداشت …
دیگه داشتم به عشقش شک می کردم ؛ هیچ مانعی سر راه ما نبود ... پس چرا اون حرفی به من نمی زد ؟ چند بار احساس کردم که می خواد بگه ولی سرخ می شد و دستپاچه , حرف رو عوض می کرد …………
مثلا : تولد ایرج من پیش قدم شدم و به عمه و حمیرا گفتم که یک طوری که نفهمه براش جشن بگیریم ... همه ی کارای اونم خودم کردم ... کیک درست کردم ، شام پختم و براش یک ادکلن خریدم …
اون شب اون خیلی خوشحال شد و همه بهش گفتن که این جشن رو رویا برات گرفته ...
آخر شب اومد در اتاقم تا ازم تشکر کنه ؛ گفت : خیلی ممنونم که هستی … امیدوارم همیشه برای ما بمونی …
می خواستم بهت بگم …. که … من خیلی …. یعنی من ... تو رو ….. یعنی قدرتو می دونم … شب به خیر … درو بستم و با حرص گفتم : چقدر سخت بود اگر می گفتی منو دوست داری ؟ ترسو ….
ناهید گلکار