خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



    یک دفعه همه سر جاشون میخکوب شدن هیچ کس حرفی نمی زد ...

    علیرضا خان گلوش خشک شد ؛؛ پیپشو کوبید رو میز و گفت : بالاخره کار خودتو کردی ؟ من آخه چی بهت بگم ؟ مگه من برای خودم میگم دلم نمی خواد شغل به این خطرناکی داشته باشی ؟ ….. چقدر در مورد این با هم حرف زدیم ... تو مگه قبول نکرده بودی ؟ ….

    تورج گفت : نه نکرده بودم … فقط گفتم باشه چون شما می خواستین … ولی خلبانی عشق منه ... می خوام برم تو دل آسمون …. خیال پرواز یک لحظه راحتم نمی ذاره ، دوست دارم ... اگر نتونم برم همیشه یک چیزی تو گلوم می مونه ؛ خواهش می کنم باهام مخالفت نکنین ، بذارین با خیال راحت برم ... ازتون می خوام خودتون بهم اجازه بدین و تو کارم نه نیارین ….
    ایرج بلند شد ؛ در حالی که اشک تو چشمش بود بغلش کرد و گفت : داداشم ما از بس تو رو دوست داریم نمی خوایم برات اتفاقی بیفته …

    عمه گفت : بیا به خاطر من این کارو نکن تورج جان ، عزیزم به خاطر من ….

    و اشکش سرازیر شد …..

    من نمی فهمیدم چرا اونا اینقدر این مسئله رو بزرگ کرده بودن ! خیلی ها خلبان می شدن و دلیلی نداشت که اونا نگران باشن ...

    به هر حال هیچ کدوم موافق نبودن و حتی حمیرا شدیدا باهاش مخالفت کرد ولی در آخر گفت : اگر واقعا دلت می خواد کسی نمی تونه جلوتو بگیره …
    تورجم در جوابش گفت : آره اینم که امشب مطرح کردم به خاطر حرف رویا بود ؛ می خواستم یواشکی برم ...

    اون گفت که این کارو نکن و مرد و مردونه حرفتو بزن ... منم زدم ؛ پس شما هم پشیمونم نکنین و خودتون بهم روحیه بدین ، من خیلی دوندگی کردم تا تونستم برم اونجا ... حتی پول دادم ، شناسناممو کوچیک کردم …
    ما خیلی تعجب کرده بودیم اون از مدت ها پیش فعالیت می کرد تا خودشو تو دانشکده خلبانی ثبت نام کنه …… و هیچ کس چیزی نفهمیده بود .
    بالاخره همه مجبور شدن با خواسته ی اون موافقت کنن و همه با نگرانی و تورج با خوشحالی ، رفتیم که شام بخوریم ...

    ایرج خودشو به من رسوند و خم شد و آهسته در گوشم گفت : منو می بخشی ؟

    من هیچی نگفتم ... رفتم سر میز و نشستم و به روی خودم نیاوردم ……..
    سه روز بعد تورج که همه ی کاراشو کرده بود ؛ رفت دانشکده ی افسری برای یک دوره ی آمادگی ……

    جاش خیلی خالی بود ... انگار همه یک چیزی گم کرده بودیم ؛ اصلا نمی دونستیم که وجودش اینقدر تو خونه موثره ... حتی علیرضا خان هم اغلب دلتنگی می کرد و براش بغض می کرد .
    ایرج می گفت : بدون شوخی های اون نمیشه زندگی کرد …

    و عمه برای خوردن هر چیزی که اون دوست داشت باید اشک می ریخت …

    این طوری شد که پسر کوچیک خانواده یک مرتبه بزرگ شد و به چشم اومد و ما روزها و شبها رو با شنیدن خاطراتی از تورج طی می کردیم …..
    ایرج هیچی به من نمی گفت فقط به فکرم بود ، بهم توجه می کرد و نگاه های عاشقانه ...

    هر وقت باهاش تنها می شدم فکر می کردم الان یک ندایی به من می ده ولی جز حرف معمولی بهم چیزی نمی زد … و تلاشی هم برای این کار نداشت …

    دیگه داشتم به عشقش شک می کردم ؛ هیچ مانعی سر راه ما نبود ... پس چرا اون حرفی به من نمی زد ؟ چند بار احساس کردم که می خواد بگه ولی سرخ می شد و دستپاچه , حرف رو عوض می کرد …………
    مثلا : تولد ایرج من پیش قدم شدم و به عمه و حمیرا گفتم که یک طوری که نفهمه براش جشن بگیریم ... همه ی کارای اونم خودم کردم ... کیک درست کردم ، شام پختم و براش یک ادکلن خریدم …

    اون شب اون خیلی خوشحال شد و همه بهش گفتن که این جشن رو رویا برات گرفته ...

    آخر شب اومد در اتاقم تا ازم تشکر کنه ؛ گفت : خیلی ممنونم که هستی … امیدوارم همیشه برای ما بمونی …
    می خواستم بهت بگم …. که … من خیلی …. یعنی من ... تو رو ….. یعنی قدرتو می دونم … شب به خیر … درو بستم و با حرص گفتم : چقدر سخت بود اگر می گفتی منو دوست داری ؟ ترسو ….




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان