داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
تا یک روز مینا زنگ زد و گفت : فردا تو دانشگاه نتایج کنکور رو میدن ...
من یک دفعه دلهره به جونم افتاد و نگران شدم احساس می کردم هیچی بلد نبودم و امکان نداره قبول شده باشم …. تا صبح یا بیدار بودم یا خوابهای بدی می دیدم ……
یک بار دیدم که ورقه ای سفید بهم دادن ... پرسیدم : این چیه ؟ گفتن : برگه آزمون توس که سفید دادی …
یک بار می دیدم که همه دارن میرن دانشگاه و من پشت در موندم …..
بیدار می شدم و دیگه دلم نمی خواست بخوابم تا از اون خواب ها ببینم ……
صبح زود حاضر شدم تا برم … با مینا جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودم ….
اون زمان نتایج رو دستنویس برای داوطلب می فرستادن و این خیلی طول می کشید ... پس بهترین راه این بود که خودمون مراجعه می کردیم ….
وقتی اومدم پایین ایرج هنوز نرفته بود ….. از دیدن من ترسید پرسید : چی شده مریضی ؟
گفتم : نه برای چی ؟
گفت : حالت خیلی بده ... چرا این طوری شدی ؟
گفتم : راستش امروز نتیجه ی کنکور اعلام میشه ، می ترسیدم بگم چون می دونم قبول نمیشم …….
گفت : خوب نشی ... فدای سرت ؛ سال دیگه ... طوری نمیشه که ….
داشت گریه ام می گرفت … گفتم : تو رو خدا اینطوری نگو ... خیلی سخته … نمی خوام بهش فکر کنم ، حالا برم ببینم چی میشه ….
گفت : وایسا خودم می برمت …..
گفتم : نه نه , چه کاریه ! تازه اگر قبول نشم خیلی خجالت می کشم …..
به حرفم گوش نکرد و رفت به علیرضا خان گفت : شما با اسماعیل برین ؛ من رویا رو ببرم دانشگاه ... نتیجه رو اعلام کردن …
گفتم : نه به خدا , خودم میرم ...
علیرضا خان یک نگاهی به من کرد و گفت : نه ببرش حالش خوب نیست … نکنه می دونی قبول نمیشی …. عمه پرید بهش که : این چه حرفیه می زنی ؟ چرا قبول نشه ؟
گفتم : آره به دلم افتاده اسمم نیست ، دیشب هم خواب دیدم هر چی گشتم اسمم نبود … کاغذ نتیجه آزمون سفید بود ... یکی هم بهم گفت اصلا کنکور ندادی ….
خودم می دونم وقتی این طوری میشم ، یعنی به دلم یک چیزی میفته حتما همون میشه …..
عمه گفت : این مزخرفا چیه می گی ؟ دلشوره داری این طوری فکر می کنی ... برو ؛ منم دعا می کنم ان شالله قبول شدی … می خوای منم بیام ؟
گفتم : نه , می ترسم قبول نشده باشم خجالت بکشم ….
ایرج گفت : این قدر بزرگش نکن ….. الان بهش فکر نکن …. بیا زودتر بریم ….
تمام راه رو تا دانشگاه ایرج منو نصیحت کرد ولی حال من بدتر و بدتر می شد ……..
انگار وقتی دلداریم می داد مطمئن می شدم که قبول نشدم … بدنم یخ کرده بود و می لرزیدم ... شونه هام تکون می خورد …
دم دانشگاه خیلی شلوغ بود و ماشین رو دورتر نگه داشتیم و با هم پیاده رفتیم ….
مینا جلوی در منتظر بود … اونم حال خوبی نداشت ؛ نگاهی به من کرد و گفت : تو دیگه چی میگی ! اگر من استرس داشته باشم حق دارم ... تو که قبول میشی ، اگر تو قبول نشی پس کی می خواد قبول بشه ؟! …. بریم ؟
گفتم : نه , من نمیام ... ایرج تو با مینا برو من اینجا منتظر میشم … اصلا نمی تونم راه بِرم …..
ایرج گفت : پس بذار ببرمت تو ماشین اونجا بشین ...
گفتم : نه اینجا تکیه میدم تا تو بیای ….
ناهید گلکار