داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
کمرم درد گرفته بود و پاهام از حس رفته بود ... تا همین دیروز که نمی دونستم نتیجه رو دادن ؛ عین خیالم نبود ، یک دفعه این همه دلشوره به جونم افتاده بود که از اختیارم خارج بود و یقین داشتم که بی دلیل اینطوری نشدم ……….
کمی کنار در وایسادم ولی دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم ؛ رفتم کنار خیابون و زیر سایه ی یک درخت تکیه دادم به یک ماشین ولی کمرم درد می کرد و پاهام سست شده بود …..
همون جا کنار جوی آب نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن ………
هر کس که رد می شد یک چیزی به من می گفت ، یکی دلداریم می داد ، یکی می گفت : این چه کاریه ؟ خوب حالا سال دیگه ... منم قبول نشدم .
یکی دیگه می گفت : چقدر تو ضعیفی ... ای بابا ؛؛ این دخترا چقدر لوسن ؛ الان زن و بچه ات گشنه موندن ؟؟! این بدبخت رو نگاه کن قبول نشده …
نزدیک سه ربع ساعت طول کشید تا اونا برگشتن و این زمان طولانی برای من انگار یک سال شد …
تو این مدت به من چی گذشت خدا می دونه …
از دور ایرج رو دیدم آشفته بود مینا هم ناراحت بود …. دیگه مطمئن شدم ….
ایرج داشت دنبال من می گشت ... وقتی منو ندیده بود پریشون شده بود ....
از جام بلند شدم تا اون منو ببینه …….
مینا زودتر دید و ایرج رو صدا کرد و اومدن طرف من ……..
ایرج با خوشحالی گفت : سلام خانم دکتر ...
و پرید و منو بغل کرد …..
گفتم : راست میگی ؟
همین طور که منو به سینه اش فشار می داد , گفت : بله عزیزم ... قبول شدی ... تموم شد ... اینم مدرکش ... قبول شدی ….. قبول شدی ….
حالا گریه ی خوشحالی امونم نمی داد …..
بعد اومدم مینا رو با خوشحالی بغل کنم ؛ یک دفعه دیدم چقدر صورتش بهم ریخته … موندم چی بگم …
پرسیدم : قبول نشدی ؟ نه ؟ هیچی ؟
سرشو به علامت نه تکون داد ….
چقدر بد شد ... من خودخواهانه فقط به خودم فکر کرده بودم …
ولی اون خیلی از من شجاع تر بود چون گفت : عیب نداره , من خودم می دونستم خراب کردم . سال دیگه قبول می شم ... اشکالی نداره ، تو خودتو ناراحت نکن ……
من که دیگه تمام دردهام به قرار اومده بود , اونو بغل کردم و بوسیدم …….
با هم رفتیم سوار ماشین شدیم ….
مینا زیاد ناراحت نبود ؛ شاید خودشو آماده کرده بود ... ولی من خیلی خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم …..
گفتم : این که میگن به دلم افتاده و دلشوره دارم و خواب دیدم , همه دورغ بود ... و فکر کنم از ترس قبول نشدن این طوری شدم …….
ایرجم خیلی خوشحال بود ... انگار داشت پشت فرمون می رقصید .
اول رفتیم مینا رو رسوندیم … بعد از ایرج خواهش کردم تا بانک منو ببره پول بگیرم ……..
و رفتیم خونه تا خبر خوش رو به عمه و حمیرا بدیم ...
سر راه ایرج شیرینی خرید …
از در که رفتیم تو ؛ اون شروع کرد به بوق زدن مثل اینکه داشت عروس می برد ...
هر دو از خوشحالی رو پا بند نبودیم ...
با صدای بوق همه اومدن بیرون و یک مرتبه تورج رو دیدم که داره به استقبال ما میاد ... با سر و صدایی که ایرج راه انداخته بود همه فهمیده بودن که قبول شدم ….
دیدن تورج تو اون شرایط خیلی خوب بود ... همه براش دلتنگ بودن و با اومدنش شادی ما رو بیشتر کرد …. وقتی ما نزدیک شدیم تورج با صدای بوق شروع کرد به رقصیدن …
عمه اشک تو چشمش نشسته بود و حمیرا هم جلوی پله منتظر بود ؛ اول اونو بغل کردم و همدیگر رو بوسیدیم و بعد عمه ، هی منو به سینه اش فشار می داد و قربون صدقه می رفت ...
تورج گفت : میشه باهات دست بدم ؟ ……
ایرج نفهمید چجوری از ماشین پیاده بشه ... دو برادر چنان همدیگر رو بغل کرده بودن ؛ انگار سالهاس از هم دور بودن …….
ناهید گلکار