خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۹:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم




    خندید و گفت : آهان فهمیدم ... خودم اونجا رو بلدم …
    سر راه باید چند جا پیاده می شدیم و خرید می کردیم ... من خیلی معذب بودم ولی ایرج بهتر بود .

    دست و پام رو گم می کردم و نمی تونستم درست تصمیم بگیرم و درست حرف بزنم …

    ایرج متوجه بود و فکر می کنم احساس گناه می کرد تا یک جا که میوه می خریدیم از من پرسید : انارم بگیرم دون کنیم ؟

    با سر گفتم باشه …

    انارها رو تو کیسه ریخت و داد به میوه فروش و تا اون داشت حساب می کرد اومد کنار من و گفت : ببخش منو که ناراحتت کردم ولی یک روزی باید می گفتم … نباید می گفتم ؟

    گفتم: چرا … منم منتظر بودم …

    با عجله برگشتم تو ماشین و به مینا گفتم : کمکم کن دارم می میرم از خجالت ... دیگه تموم شد ... بهم گفت . باور نمی کنم ! اولش ناراحت شدم ولی الان خوشحالم دیگه مطمئن شدم و خیالم راحت شد ….

    ویلا سرد نبود چون حسنعلی بخاری رو روشن کرده بود همه جا هم تمیز و مرتب بود . ایرج اول هیزم گذاشت تو شومینه و اونم روشن کرد و سه تایی با هم شروع به کار کردیم ...

    مینا میوه ها رو شست و چید و من و ایرج تدارک شام رو دیدم و از آخر اتاق رو تزیین کردیم …

    ساعت حدود شش بود که تورج هم اومد ... تقریبا کارامون تموم شده بود و مونده بود که من مرغ ها رو سرخ کنم …

    تورج به مینا گفت : من شنیدم شما صداتون خیلی خوبه ؛ ما عادت داریم هر کس رو میاریم اینجا می زنیمش و پرتابش می کنیم تو استخر . خوب حالا بی تهدید می خونی یا مجبورمون می کنی دست به اعمال خشونت آمیز بزنیم ؟ …
    ایرج گفت: تورج جان مینا خانم عادت به شوخی های ما ندارن ، ممکنه بهشون بر بخوره ... لطفا …

    تورج جواب داد : نگران نباش داداش .... رویا هم عادت نداشت دیدی چجوری بهش فهموندیم …

    تازه مینا خانم ، الان حمیرا هم میاد ! دعا کن از شما خوشش بیاد , اگر نیومد دیگه خونت پای خودته ... ما دو تا هم کاری ازمون بر نمیاد …

    ما خندیدیم ... ولی ایرج گفت : تو رو خدا تورج بسه …

    گفت : به خدا قسم می خورم من و ایرج و بابام وایساده بودیم که حمیرا زد و رویا رو انداخت تو استخر و سرش شکست …
    مینا با تعجب گفت : راستی یا شوخی می کنید ؟ چون رویا گفته خودش افتاده بوده ... نمی دونستم ، نه ، حتما شوخی می کنین …
    تورج دستش رو زد بهم و گفت : ای وای بند رو آب دادم ... آره شوخی کردم مینا خانم . حالا می خونی یا نه ؟ اونایی که من گفتم ولش کن … رویا بیا که مینا خانم روش بشه بخونه …

    مینا گفت : من خجالت نمی کشم , راحتم … چون خوندن رو دوست دارم می خونم ولی الان که زوده …

    تورج گفت : خواهش می کنم الان بخونین چون معلوم نیست بقیه برسن چی پیش میاد ... ما خانواده ی قابل پیش بینی نیستیم …

    مینا رفت و کنار شومینه نشست و منو صدا کرد که : پس توام بیا …

    منم زیر مرغ رو کم کردم و اومدم کنارش نشستم و مینا بدون خجالت شروع کرد ترانه ی مهستی رو با صدای زیباش خوند ….
    تورج و ایرج به هیجان اومده بودن ... هی ازش خواهش می کردن بازم بخونه …

    که عمه زنگ زد و گفت تو راه هستن و دارن میان …





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۲/۱۳۹۶   ۱۶:۴۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان