داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی ام
بخش اول
با این حرف اونا رو به تکاپو انداختم تا زودتر همه چیز حاضر بشه ...
تورج زغال ها رو درست کرد و ایرج کباب ها رو سیخ کشید . من و مینا هم شام رو آماده کردیم . روی کیک ، شمع گذاشتیم و قرار بود چراغ ها رو خاموش کنیم ... ولی چون بچه ها توی حیاط آتش روشن کرده بودن , نمی شد زیاد غافلگیرش کنیم …
بالاخره رسیدن …
حمیرا خیلی خوشحال شد و برای اولین بار دیدم که بلند خندید ...
اول از همه من بغلش کردم و گفتم : به خاطر تولدت بهت تبریک میگم . مبارک باشه ، و به خاطر اینکه باعث شدی من توی کنکور موفق بشم ازت ممنونم . من می دونم که این قبولی رو از تو دارم ... اگر تو با من زبان کار نمی کردی امکان نداشت بتونم موفق بشم . تا آخر عمرم مدیون تو می مونم ... بازم هزار بار تشکر می کنم دختر عمه ی عزیزم …
اون خودش دوباره اومد و منو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدیم ... من براش چند جلد کتاب خریده بودم و همون جا بهش دادم . بقیه هم مجبور شدن قبل از بریدن کیک کادو هاشون رو بدن …
تو محیطی خیلی گرم و شاد شام خوردیم و بعد از شام من شمع های روی کیک رو روشن کردم و اونو آوردم . حمیرا چشمهاش رو بست و گفت : می خوام بلند آرزو کنم شاید خدا بشنوه … دلم می خواد هر چی زودتر نگار رو ببینم …
همه احساساتی شدن ، ولی تورج زود به دادمون رسید و حرف رو عوض کرد و چاقو رو برداشت و کیک رو برید و برای همه تو زیردستی گذاشت و گفت : می دونی بابا , مینا خانم چقدر خوب می خونه ؟ حالا مینا خانم زود باش ثابت کن که راست گفتم …
عمه هم گفت : منم تعریف صداتو خیلی شنیدم ... برامون بخون که بهترین موقع است .
اونم بدون معطلی یک ترانه از حمیرا خوند …
با اینکه همه لذت زیادی بردن ولی با آرزویی که حمیرا کرده بود تحت تاثیر قرار گرفتن و من دیدم حمیرا حالش بده ولی زود خودشو جمع و جور می کنه …
علیرضا خان از صدای مینا خوشش اومد و اصرار کرد بازم بخونه و اونم خوند ... همه محو صدای بی نظیر مینا شده بودن ولی همین طور که اون می خوند من متوجه ی حمیرا بودم …
گاهی بهم می ریخت و احساس می کردم ، شکل موقعی شده که حالش بد بود تخم چشمش می لرزه و دوباره درست میشه …
نگران شدم … یواشکی به عمه گفتم : به حمیرا نگاه کنید مثل اینکه حالش خوب نیست ...
ولی اون گفت : نه , چیزی نیست گاهی اینطوری میشه ... مهم نیست …
شب خیلی خوبی بود و علیرضا خان خیلی از مینا خوشش اومد و بهش اصرار می کرد بیشتر بیاد خونه ی ما …
موقع رفتن شد ، علیرضا خان گفت : تورج تو با ما بیا من می رسونمت ... ایرج و رویا هم مینا خانم رو برسونن .
وقتی مینا رو گذاشتیم ، ایرج که روش به من باز شده بود دوباره سر حرف رو باز کرد و گفت : می دونی تو برای من مقدسی ... نمی خواستم با یک حرف احمقانه خاطر تو رو آزرده کنم ولی امروز که تو رو تو دانشگاه دیدم راستش ترسیدم . ترسیدم تو رو از دست بد م، دیدم اونجا پر از جوون های …. چه می دونم …
راستش حسودیم شد … خواهش می کنم اگر جسارتی کردم منو ببخش ….
یادته روز اولی که اومدی خونه ی ما، یک دفعه وارد آشپزخونه شدی … مثل یک تابلوی نقاشی بودی ... مجذوب شدم . وقتی تورج اون نقاشی رو کشید دیدم این همون احساسیه که اون روز من نسبت به تو داشتم ...
دلم می خواست اون نقاشی مال من می شد اگر خجالت نمی کشیدم همون شب اونو ازت می گرفتم … ولی حالا که باهات آشنا شدم بیشتر از هر چیزی روحیه ی لطیف و مهربون تو دوست دارم … باور کن تا حالا نه کسی رو این طوری دوست داشتم و نخواهم داشت …
در حالی که نمی تونستم نفس بکشم گفتم : منم همینطور …
پرسید : از دستم که ناراحت نشدی ؟
گفتم : نه ، برای چی ؟ یک روز باید این اتفاق میفتاد . من منتظرت بودم …
ناهید گلکار