داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی ام
بخش سوم
گفت : مبارک باشه رویا ، مامان بهم گفت ، خدا به دادت برسه با این داداش دیوونه ی من …
و رفت تو اتاقش ...
رفتم تو فکر ، منظورشو نفهمیدم ! داداشش برای اینکه با من ازدواج می کنه , دیوونه است ؟ چرا به ایرج این طوری گفت ؟ شاید راضی نیست !
خواستم برم ازش بپرسم ولی پشیمون شدم … یک کم از حرف حمیرا دلگیر شده بودم ولی نمی خواستم هیچ چیزی خوشحالی منو خراب کنه …
نمازم که تموم شد بازم پشت پنجره منتظر شدم … هیچ خبری نبود … و هیچ صدایی توی خونه نمی اومد …
بیخودی راه می رفتم تا اینکه تلفن زنگ زد … چند لحظه بعد عمه صدا کرد : رویا گوشی رو بردار …
فکر کردم حتما ایرج زنگ زده ... با سرعت گوشی رو برداشتم … گفتم : الو ….
تورج بود , گفت : سلام ، خوبی ؟
گفتم: مرسی , تو چطوری ؟ دیشب خسته شدی ... دوباره کی می تونی بیای ؟
گفت : حالا دیگه هر چی زودتر بتونم میام . دیگه امید دارم . مرسی که بهم اعتماد کردی ... راستش باورم نمی شد که تو به من جواب مثبت بدی …
یک آن خون تو رگم خشک شد ... مغزم سوت کشید ... دستم شروع کرد به لرزیدن و پرسیدم : چی گفتی ؟ دوباره بگو …
گفت : بهت قول میدم خوشبختت کنم رویا . چون تو منو خوشبخت ترین آدم روی زمین کردی …
یک لحظه از خودم بیخود شدم و زدم تو سرم و گفتم : خاک بر سرم شد … ای خدا حالا چیکار کنم …
تورج پرسید : کجایی ؟ داری صدای منو می شنوی ؟
گفتم : تورج الان قطع کن … بعدا باهات حرف می زنم و گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم در این مورد از کسی رو دربایستی ندارم ... من باید به عمه بگم که اشتباه شده .
با عجله رفتم پایین ... علیرضا خان تو اتاقش بود و عمه رفته بود بیرون و مرضیه تو آشپزخونه داشت کار می کرد ... با سرعت رفتم که حمیرا رو تو جریان بذارم ولی اونم خواب بود …
برگشتم تو اتاقم از دلهره داشتم می مردم ... ای خدا به ایرج نگفته باشن و اونم فکر کنه من پیشنهاد تورج رو قبول کردم ...
با خودم فکر می کردم تنها راه نجاتم ایرجه که بیاد و همه چیز رو بهش بگم … ای رویای احمق … چرا نپرسیدم که برای کی داری منو خواستگاری می کنی ؟ آخه چرا عجله کردم ؟ ای خدا کمکم کن دارم دیوونه می شم …
مثل اسپند بالا و پایین می پریدم ... دنیای من به یکباره به جهنم تبدیل شده بود …. نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد …
ایرج نیومده بود و دیگه حدس می زدم که برای چی نیومده … و تا اومدن اون آروم و قرار نداشتم، و نمی دونستم سرم رو به چیزی بند کنم … کاش رُک و راست به تورج می گفتم … ولی نمی شد …
کنار پنجره منتظر ایرج وایسادم خودم رو دلداری می دادم که من به هیچ عنوان زن تورج نمی شم , پس چرا ناراحتم … یک کاری میشه دیگه ... فقط زودتر ایرج میومد خیالم از بابت اون راحت می شد .
یواش یواش داشتم آروم می گرفتم که صدای گریه و ناله شنیدم و متوجه شدم حمیرا داره عوق می زنه …
با عجله از سر پله مرضیه رو صدا کردم و رفتم به اتاقش ... اون روی زمین افتاده بود دور و برش و حتی تخت کثیف شده بود .
زیر کتفش رو گرفتم و بلندش کردم …. حالش خیلی بد بود . مرضیه رسید و فورا رفت و از توی حموم یک لگن آورد . ولی اون اونقدر حالش بد بود که ترسیدم و داد زدم : برو علیرضاخان رو خبر کن ... چند تا دستمال برداشتم که صورتشو تمیز کنم ولی اون مرتب عوق می زد و نمی تونستم کنترلش کنم …
ناهید گلکار