خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و یکم

    بخش اول


    از عمه پرسید : بهتره ؟
    اونم گفت : نمی دونم فعلا که با آمپول خوابیده ... من میگم بریم پیش یک دکتر دیگه , شاید معالجه بشه … ایرج گفت : می بریمش حتما ... نگران نباش قربونت برم …….
    اونا با هم حرف می زدن و من مثل آدمای گناهکار , کناری وایستاده بودم ... می ترسیدم برم و ایرج رو نبینم که باهاش حرف بزنم ، منتظر فرصت بودم ... با اینکه شرایط بدی شده بود هر طوری بود من باید برای اون توضیح می دادم …

    عمه گفت : امشب پیشش می خوابم .

    من گفتم : عمه جون بذارین من بمونم ...
    گفت : نه … نه , تو فردا دانشگاه داری ... خودم هستم ؛ اون تا صبح می خوابه ... به خاطر دل خودم می مونم ……
    ایرج روشو برگردوند و رفت تو اتاقش …..

    از اینکه اون فکر کرده بود که من به تورج جواب مثبت دادم حرصم گرفت ...

    اومدم تو اتاقم و درو بستم …… خیلی از دستش عصبانی بودم ، آخه تو در مورد من چی فکر می کنی ؟ شب به تو ابراز علاقه می کنم و صبح به برادرت میگم آره ؟ مگه من گاوم ؟ ……

    ولی این کلمه ی برادر منو به فکر انداخت …. حالا چی میشه ؟ خدایا چه وضعیت بدی پیش اومده … خودت بهم کمک کن تا براش توضیح بدم ………..
    کمی بعد عمه رفت پایین ….

    منم با عجله خودمو رسوندم به درِ اتاق ایرج و این اولین بار بود که در اتاق اونو می زدم …..

    خودمو آماده کرده بودم حرفامو بزنم ….. در باز نشد , هیچ صدایی هم نیومد …

    دوباره زدم …. ولی بازم هیچ خبری نشد ... خواستم از پشت در بهش بگم ترسیدم صدای منو کسی بشنوه ….

    بغض شدیدی گلومو فشار می داد …. می دونستم که تو اتاقه و نمی خواد جواب بده ... کاملا معلوم بود عمدا نمی خواد منو ببینه …

    اصرار فایده ای نداشت دلم نمی خواست بیشتر از این کوچیک بشم …. برگشتم تو اتاقم …… با خودم گفتم رویا ول کن …. عجله ای نیست بالاخره که می فهمه ... اون وقت خودش خجالت می کشه که در مورد من چنین فکری کرده …. بعد میاد هی به من میگه ببخشید ، ولی من اونو به خاطر این فکری که در مورد من کرد نمی بخشم …..
    اون شب میز شام چیده شد … ولی کسی دلش نمی خواست غذا بخوره …….

    فقط عمه نشست و علیرضا خان شام خورد و جمع کردن ... منم چیزی نخورم ……..

    صبح هنوز تو رختخواب بودم که صدای ماشین اومد از جا پریدم و خودمو رسوندم پشت پنجره ؛ ماشین ایرج بود که از در خارج می شد ....

    آه بلندی کشیدم و خودمو انداختم روی تخت ولی نتونستم جلوی اشکمو بگیرم چون متوجه شدم که واقعا نمی خواد با من حرف بزنه ….. از اینکه نمی دونستم اون داره چی فکر می کنه بیشتر آزارم می داد ... نمی شد که دیگه منو دوست نداشته باشه . پس چطور ممکن بود باور کنه که من می خواستم با اون این کارو بکنم ؟





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان