خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم



    تورج جلو و منم پشت سرش رفتیم بالا ….

    وقتی که رفت تو اتاق مثل بچه ها بغض کرده بود …. پرسید : خوب حالا بگو ... شاید جلوی مامان خجالت کشیدی ... دلم نمی خواد تو معذوریت قرار بگیری ، اینجا هر چی تو دلت هست بگو …

    نه , صبر کن اول من یک چیزی بگم … من از همون روز اول نسبت به تو احساس داشتم ولی خجالت می کشیدم بگم ... هر کاری هم می کردم خدا رو شاهد می گیرم با نظر پاک بهت نگاه می کردم ... فقط دوستت داشتم همین …

    نگاه کن بیا ببین ...

    و رفت یک دسته نقاشی هاشو آورد و گرفت طرف من و گفت : ببین … نه , نگاه کن ...ببین … من اگرم تو اتاقم بودم با تو زندگی می کردم … نمی تونستم جز تو دیگه چیز دیگه ای بکشم ……..

    ( من اونا رو نگرفتم فقط نگاه می کردم خودش یکی یکی نشونم داد ) همه از حالت های مختلف از من کشیده بود …..

    و همین طور که اونا رو جلوی من می گرفت اشکش ریخت روی گونه هاش ….. و باز گفت : اگر خودم بهت نگفتم برای این بود که نمی خواستم فکر کنی حالا که تو خونه ی ما هستی من ازت سوء استفاده می کنم …. برای همین اول به مامانم گفتم …….
    سرمو برگردوندم و گفتم : دیگه هیچی نگو … تو هر چی بگی من بیشتر ناراحت می شم … ولی من تو رو مثل برادر می دونم و اون حسی که تو به من داری , من ندارم ... در عین حال نمی خوام این رابطه ی دوستی ما بهم بخوره …

    من واقعا بیشتر وقت ها از اینکه تو برادر من بودی خوشحال بودم ... تو و ایرج پشت و پناه من بودین و دنیای محبت رو به من کردین …. واقعا دلم می خواست این جوری نمی شد …

    من اون رابطه ی خوبی که بین ما بود رو دوست داشتم و الان نمی دونم بهت چی بگم ... خیلی ازت شرمنده ام .... واقعا نمی تونم جور دیگه ای تو رو دوست داشته باشم ؛ کاش این طوری نمی شد ولی اینو بدون که هیچ وقت نمی تونم خوبی های تو رو جبران کنم ولی بهت خیانت نمی کنم و به خاطر محبت هایی که به من داشتی بهت دورغ نمی گم …….

    تورج هنوز نقاشی ها توی دستش بود اونا رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل و دستی از روی ناراحتی کشید به سرشو گفت : میشه بگی صبر کنم ؟ شاید یک روزی … یا بهش فکر می کنی ؟ ….

    گفتم : نه … تو رو خدا تورج تو همیشه برادر من می مونی بهت قول می دم … به این موضوع امید نداشته باش ... اصلا امکان نداره ….. خواهش می کنم تو رو خدا منو ببخش و دیگه به من فکر نکن ……

    گفت : پس بیا دوباره دوست باشیم و به روی خودمون نیاریم که اتفاقی افتاده میشه ؟

    گفتم : من از خدا می خوام ولی فراموش کردنش یک کم زمان می بره …

    گفت : قبول … باشه …. منم معذرت می خوام که این حرف رو زدم ... خوب عیب نداره … باشه توام فراموش کن من چی ازت خواستم …
    گفتم : من برم تو اتاقم ... توام برو ناهارتو بخور .

    و تقریبا از اتاقش فرار کردم که حرف دیگه ای پیش نیاد ... زود رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم و روی تخت افتادم و های های گریه کردم .
    دلم به شدت برای تورج سوخته بود …. کار خیلی بدی شد ... کاش عمه واضح به من می گفت که کی ازت خواستگاری کرده و من این طور دل تورج مهربون و حساس رو نمی رنجوندم …..

    من واقعا بهش علاقه داشتم و اونو از هادی بیشتر دوست داشتم و این بدترین کاری بود که من در حقش کردم و اونم چیزی به من نگفت ... ولی خودم می دونستم که تقصیر من بود و اونو امیدوار کرده بودم …..
    حالا دیگه فقط به این فکر می کردم که دلم نمی خواست دل تورج رو بشکنم …..

    حالت صورتش و اینکه به خاطر من گریه کرد یک آن از جلوی چشمم نمی رفت ….
    من که در سخت ترین لحظات زندگی خودمو با درس خوندن آروم می کردم دیگه حتی رغبتی به این کار هم نداشتم و دلم می خواست یک طوری از خونه برم بیرون و هوایی بخورم …

    که صدای ناله و شیون حمیرا اومد ... هراسون خودمو رسوندم بهش , روی زمین افتاده بود و باز حالت تهوع داشت ، ولی می فهمیدم که کاملا فرق کرده و دیگه حمیرای چند ماه قبل نیست ...

    دستشو گرفتم تا از زمین بلندش کنم ... عمه و مرضیه هم خودشونو با لگن رسوندن ...

    عمه هم اومد کمک کنه ولی اون دستشو پس زد و فقط می خواست که به کمک من بلند شه …

    با هزار مکافات اونو تو تخت خوابوندم ...
    عمه به مرضیه گفت برو تورج رو صدا کن … یک لیوان شیر هم براش بیاره …

    مرضیه برگشت و در حالی که شیر دستش بود ولی باز حمیرا با دست اشاره کرد که من اونو بهش بدم و در حالی که دستشو تکون می داد … و با غیض به عمه و مرضیه می گفت : شماها برین بیرون ... نمی خوام هیچ کدومتونو ببینم …

    بیچاره عمه پشت در وایساد تا من شیر رو بهش دادم ... بعد به زور قرصشو خورد و خوابید ...

    در حالی که محکم دست منو گرفته بود و ول نمی کرد .





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۲/۱۳۹۶   ۱۵:۰۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان