داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و دوم
بخش اول
وقتی خوابش سنگین شد آهسته اومدم بیرون ...
هنوز عمه همون جا وایساده بود ، پریشون و درمونده به من نگاه کرد ... چشماش پر از اشک بود و صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود , درست شکل همون روزی بود که من اومدم اینجا …
حالا درکش می کردم ولی اون زمان همه چیز رو به خودم می گرفتم و از اخلاقش خوشم نمی اومد ...
با هم رفتیم پایین ... نشست و زد زیر گریه . یک کم اونو دلداری دادم ولی می دونستم که فایده نداره …
برای اینکه بتونم آرومش کنم رفتم و یک چایی ریختم و آوردم تا با هم بخوریم .
یک کم که آروم شد به من گفت : راستی بگو ببینم موضوع چی بود ؟ من که نفهمیدم جریان چیه . چرا اول گفتی می خوام , حالا میگی نه ؟ خوب تورج امیدوار شد … نمی دونی چقدر خوشحال بود ... صد دفعه به من زنگ زد تا خاطرش جمع بشه ، تو مطمئنی ؟ منم گفتم آره …
گفت : بگو ببینم حالا من هستم و تو به من بگو چی شد که نظرت عوض شده ؟
گفتم : عمه جون بازم شرمنده ام ... خودم خیلی خجالت می کشم ... تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم . فقط تورج واقعا برای من مثل برادره و جور دیگه ای هم نمی تونه باشه …
عمه به عادت خودش یک حبه قند زد تو چایی و گذاشت دهنش و یک فکری کرد و پرسید : یک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که اینو من باید بدونم … پای ایرج در میونه ؟
دستپاچه شدم ولی فکر کنم عمه نفهمید ... چون خیلی زود جواب دادم : نه مسئله اینه که نمی تونم به تورج جور دیگه ای نگاه کنم … عمه تو رو خدا پیگیر نشین ... فقط منو ببخشین و دیگه از این موضوع بگذرین … سری تکون داد و گفت : حالا جواب علیرضا رو چی بدم ؟ نمی دونم به اون چی بگم … نه , درست فهمیدم ایرج این دو روز از اون موقع خیلی ناراحته ... فکر کنم حدسم درسته … آره باید ازش بپرسم .
گفتم: عمه جون تو رو به هر کی دوست دارین این موضوع رو ول کنین . به اوراح خاک مامانم خودم خیلی ناراحتم دارم اذیت میشم …
آه بلندی کشید و گفت : باشه عیب نداره . تا خدا چی بخواد … از آینده کسی خبر نداره …
ایرج بازم با علیرضا خان نیومد . من همین طور پشت پنجره منتظر موندم تا اینکه مرضیه منو صدا کرد …
رفتم پایین مثل اینکه عمه همه چیز رو به علیرضا خان گفته بود ؛ چون اون اصلا به روی خودش نیاورد …
سه نفری شام خوردیم بدون اینکه حتی یک کلام حرف بزنیم …
من فورا برگشتم تو اتاقم ولی هنوز نرسیده بودم که از صدای حمیرا از جا پریدم و خودم رو به اون رسوندم من رو صدا می کرد . دستش رو گرفتم و کنارش نشستم .
با زحمت گفت : نرو … پیشم بمون … نرو …
اون شب من کنارش موندم … وقتی بیدار می شد و بیقراری می کرد , براش لالایی می خوندم و این بار با صدای بلندتر که ایرج بشنوه . نمی خواستم به سراغش برم و فکر می کردم وقتی بشنوه که امروز توی خونه چی گذشته حتما اوضاع عوض میشه …
ولی نشد ... ایرج خیلی واضح از من فرار می کرد … و من متوجه شدم نمی خواد منو ببینه ، این بود که منم دیگه عمدا به سراغش نرفتم ….
از تورج خبر نداشتیم و اصلا خونه زنگ نمی زد و من مثل یک مجرم از همه دوری می کردم مگر حمیرا که بدون من نمی خوابید . شب ها کتاب هام رو می بردم تو اتاق اون و همون جا درس می خوندم …
یک هفته همین طور سرد و بی روح زندگی کردیم … شب جمعه علیرضا خان باز مهمون داشت و من رفتم تا به عمه کمک کنم با هم مشغول بودیم که ایرج یک مرتبه از راه رسید …
ناهید گلکار