داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و سوم
بخش سوم
آهی از ته دل کشیدم و گفتم : حالا چی میشه ؟ چیکار کنیم ؟
گفت : فعلا فقط با هم بیرون حرف می زنیم ... تو خونه خیلی معمولی ... هیچ کس نباید بفهمه تا تورج فراموش کنه ... دیگه چاره ای نداریم , اگر تو بخوای می ریم یواشکی عقد می کنیم چون می دونم که اخلاقت چطوریه ... هر چی تو بگی , فقط از من جدا نشو …. تورج باید راهشو پیدا کنه ؛؛ تو خودت بگو ... این بهتر نیست ؟ اون بچه اونقدر حساس و مهربونه که اگر بفهمه یک کاری می کنه که ما باور کنیم شوخی کرده ولی من نمی خوام اون زجر بکشه ... تو چی ؟
گفتم : منم نمی خوام باهات موافقم …. ولی در مورد اون شب من از عمه اجازه گرفتم و بهش گفتم تورج به من چی گفته ... هیچ مسئله ای نبود اصلا , حتی قسم می خورم یک اشاره هم نکرد …… ولی در مورد عقد اصلا لازم به این کار نیست …. من به تو کاملا اعتماد دارم می دونم چقدر پاک و نجیبی , نمی خوام بدون اجازه ی عمه کاری بکنم که ناراحت بشه ... اون دنیایی از محبت رو نثار من کرده و من خیلی بهش مدیون هستم . اگر اون نبود معلوم نبود الان به من چی می گذشت و از همه مهم تر دیدن تو بوده که دنیای منو عوض کرد ... من تا جایی که تو بخوای باهات هستم ….. هیچی نمیگم ؛؛ نمی ذارم کسی بفهمه ……
هر دو نفس راحتی کشیدیم و حالا تنها غصه ی ما تورج بود …. پس خودمون رو به تقدیر سپردیم …
ایرج پرسید : حالا میای بریم پالتو بخریم ؟ …
گفتم : نه تو رو خدا الان نه ، من حوصله ی خرید ندارم ….
فورا پیاده شد و رفت ….
یک مدت طول کشید تا اومد دو تا بسته دستش بود , نشست تو ماشین و گفت : نگاه کن اگر دوست نداری برم عوض کنم ….
گفتم : آخه چرا معذبم می کنی ؟ چرا تو بخری ؟ خودم پول دارم …..
باز همون ایرج سابق شد و نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت : من برای تو نخرم , پس برای کی بخرم ؟ تو همه چیز منی ... این که چیزی نیست …..
از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ….
گفت : باز کن دیگه ... فکر کن برای عذرخواهیه …
یک پالتو و یک کت بلند برام خریده بود که هر دو رو پسندیدم … پالتو رو باز کرد و کشید روی من و گفت : ببین گرمه یا نه ؟
لبخندی زدم و سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمم رو بستم و یک نفس راحت کشیدم و اونم که داشت منو نگاه می کرد , گفت : می دونم چقدر اذیت شدی ؟ حتما میگی با این آدم بداخلاق چجوری زندگی کنم ؟
همین طور که چشمم بسته بود گفتم : نه نمیگم ... هیچ وقت ……
راه افتاد و رفتیم به طرف خونه …..
عمه منتظر من بود داشت از پله ها میومد پایین ... تا چشمش به من افتاد گفت : خوب شد زود اومدی شروع کرده،، تو رو می خواد ، تا حالش بد نشده بدو عمه جون ببخشید خسته هم هستی ولی می ترسم مثل دیروز بشه ….
من فقط گفتم : سلام ...
و دویدم بالا …
اونم با من اومد ... حمیرا دستش تو هوا بود و هی می گفت : رویا بیاد … رویا بیاد ... تو رو نمی خوام ...
نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم … هراسون دستمو گرفت و گذاشت روی سینه اش و آروم گرفت ... سرشو نوازش کردم و بهش گفتم : من جایی نمی رم , هر جا برم زود میام ... تو نباید خودتو ناراحت کنی ……
دو تا پلک زد و زیر لب گفت : می دونم …. تو مهربونی … اصلا بد نیستی ……
عمه به من اشاره کرد , من برم کارمو انجام بدم …. منم سری تکون دادم و گفتم : باشه برین , خیالتون راحت ... من تنهاش نمی ذارم ….
یک کم بعد که حمیرا خوابش برد , خواستم برم تو اتاقم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم …. وقتی تو راهرو بودم , ایرج داشت میومد بالا و خیلی عادی گفت : خسته نباشی ...
و رفت تو اتاقش …. دیگه دلم گرم بود که اونو دارم ... حالا اگر شده تا ابد صبر کنم می کردم …..
بعد از نماز یادم اومد که دو روز دیگه ماه رمضونه و من می خواستم طبق عادتی که مادرم داشت برای فردا پیشواز برم …. عاشق روزه بودم و این کارو از دل جون دوست داشتم …….
وقتی برای شام رفتم پایین , ایرج اونجا بود ولی کاملا معلوم بود که دیگه حالش بد نیست و من می ترسیدم که عمه متوجه ی این تغییر حالت در هر دوی ما بشه …..
همین هم شد ... چون از من پرسید : امشب حالت بهتره , مگه نه ؟
گفتم : چون می خوام از فردا روزه بگیرم , حالم بهتره ………….
عمه نگاهی به من کرد و گفت : منم امسال با تو روزه می گیرم ….
علیرضا خان گفت : نه تو رو خدا شکوه .... باز بداخلاق میشی , من تحملت نمی کنم بهت گفته باشم ….. آخه می دونی رویا , سرکار شکوه خانم وقتی روزه می گیره دلش برای خودش خیلی می سوزه و همش فکر می کنه من بهش ظلم کردم …. باور کن هر وقت نیگاش می کنی داره گریه می کنه …….
ناهید گلکار