داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و پنجم
بخش اول
طوری که در یک لحظه رفتم رو هوا و از پشت افتادم ، نفس تو دلم پیچید و سرم گیج رفت …. نمی تونستم نفس بکشم ………
چند تا از همکلاسی هام منو دیدن ... شهره دختری بود که کنار من می نشست و همیشه اشکال داشت و به من متوسل می شد , توی دانشگاه هم یک آن منو تنها نمی گذاشت … چون خیلی حرفای بی ربطی می زد من سعی می کردم ازش فرار کنم ولی هر کجا که می رفتم اونم اونجا بود …… فریاد زد : بچه ها رویا خورد زمین ...
و خودش اومد بالای سر من ، همین طور که دنیا دور سرم می چرخید چشممو باز کردم ، دیدم همه دورم جمع شدن ...
هر کسی چیزی می گفت ، ماشین بیارین ؛؛ بلندش کنین …
شهره می زد تو صورت منو می گفت : رویا صدامو می شنوی ؟ حالت خوبه ؟ جواب بده ببینم چی شدی ؟ الان چته ؟
یک دفعه صدای ایرج رو شنیدم ….. رویا عزیزم …. اومدم نترس ….
و به یکباره روی دستهای اون قرار گرفتم ، اون منو بغل زده بود و با سرعت می دوید و شهره هم دنبالش ... چون صداشو می شنیدم که داشت برای ایرج توضیح می داد که من چه طوری خوردم زمین ….
اون منو روی صندلی عقب گذاشت و شهره هم نشست کنار من ….
ایرج سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت : دنبال من بیا …….
نفسم بهتر شده بود ولی سرم به شدت سنگین بود و تا چشممو باز می کردم دنیا دور سرم می چرخید …..
با اون برفی که میومد سرعت ماشین کم بود و خیلی طول کشید تا به یک درمونگاه رسیدیم ... حالم بهتر شده بود ….
ایرج هر یک ثانیه یک بار برمی گشت و می پرسید : رویا جان خوبی ؟ بهتر شدی ؟
گفتم : دیگه نمی خواد ... بریم ... الان بهتر شدم ؛ فقط یک کم سرگیجه دارم که می دونم خوب میشه …
گفت : نه نمیشه , باید دکتر تو رو ببینه …
ماشین رو زد کنار و پیاده شد و در ماشین رو باز کرد ...
شهره ازم پرسید : می خوای به من تکیه کنی تا سرت گیج رفت دوباره نخوری زمین ؟
گفتم : نه , خودم میام ….
بعد خودمو کشونم تا جلوی در و خواستم که پیاده بشم , ایرج در یک چشم بر هم زدن منو گرفت رو دستش و به اسماعیل که اونجا وایستاده بود گفت : مواظب باش الان میایم ……
فهمیدم که اون موقع هم به اسماعیل گفته بود دنبال من بیا …
گفتم : تو رو خدا منو بذار پایین ... گفتم که حالم بهتره ... ایرج نکن , خجالت می کشم …
همین طور که داشت به طرف درمونگاه می رفت , درِ گوشم گفت : من از خدا می خواستم این راه تا ابد ادامه داشته باشه و من همین طور برم تا بی نهایت فدات بشم ……
از خجالت چشمامو بستم ولی خدایش حالم خیلی بهتر شد ...
وقتی دکتر منو معاینه می کرد دیگه سرمم گیج نمی رفت …….
دکتر چند تا قرص داد و گفت : ممکنه تنش ببنده ولی فکر نکنم مشکل عمده ای داشته باشه ... اما بد نیست یک عکس از سرش بندازین برای اینکه خاطرمون جمع بشه ….
ایرج اومد دوباره منو بغل کنه که ببره تو ماشین ….. گفتم : به خدا ناراحت میشم ازت ، نکن دیگه ... این چه کاریه می کنی ... بسه دیگه ….
و بلند شدم و اونم دستمو گرفت و با شهره رفتیم تو ماشین ...
من نشستم جلو ... شهره گفت : شما برین , من خودم میرم ….
ایرج در ماشین رو براش باز کرد و گفت : بَه ... مگه میشه ؟ هر جا خونه ی شما باشه ما می رسونیمتون …..
اونم سوار شد و ایرج رفت و با اسماعیل حرف زد ... برگشت و از شهره پرسید : بفرمایید کجا برم ؟
شهره گفت : ما رودکی شمالی هستیم , راهتون دور میشه ... منو تو ایستگاه اتوبوس پیاده کنین خودم میرم ….
ایرج گفت : لطفا تعارف نکنین ... تو این برف نزدیک افطار اصلا راه نداره ...
و راه افتاد …….
ناهید گلکار