داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و ششم
بخش اول
به کمک عمه رفتم پایین ... با پررویی توی هال نشسته بود ، داشت چایی می خورد ...
منو که دید از جاش بلند شد و با چنان شوقی اومد طرف من که انگار صد ساله ما با هم جون جونی هستیم ...
همین طور که سر و گردنشو تکون می داد گفت : سلام عزیزم ... چطوری ؟ مُردم و زنده شدم تا تو رو دیدم …… وقتی گفتن نمی تونی با من حرف بزنی , دست و پام سست شد .
گفتم باید برم ... وگرنه دلم قرار نمی گیره … خدا رو شکر که حالت بهتره ... کاش بهم می گفتی مزاحم نمی شدم …
و دست انداخت گردن من و چند تا ماچ از این ور و اون ور کرد ….
گفتم : اصلا لازم نبود ... چون تو دیروز دیدی که حالم بهتر شده ... دیگه برای چی نگران شدی ؟ خیلی لطف کردی ولی نباید این کارو می کردی ……
گفت: وا ؟ نه به خدا چه زحمتی ... تو دوست منی ... عزیزترین دوست من .
گفتم : نمی دونستم ………….
اصلا به روی خودش نیاورد و نشست ... همین طورم با قر و ناز حرف می زد که : من به بابام گفتم برای رویا همچین اتفاقی افتاده ... اگه بدونی چقدر ناراحت شد , می خواست شبونه منو بیاره تا تو رو ببینم …
اونقدر که من حالم بد بود و همش تو فکر تو بودم …..
همین موقع تورج و ایرج داشتن از پله ها میومدن پایین ... تا چشمشون افتاد به اون برگشتن بالا , تا لباس عوض کنن …..
من داشت سرم می رفت از بس که شهره منو چاخان کرد که چقدر منو دوست داره و اینا رو با صدای بلند می گفت که عمه هم خوب شیرفهم بشه ….
بچه ها خیلی شُسته رفته و اطو کرده اومدن پایین … سلام و احوال پرسی کردن ...
اول از همه ایرج یک چشمک به من زد ...
با اشاره پرسیدم : چیه ؟ با دست نشون داد … یعنی حالا می تونی موهاشو بکشی …
من خندم گرفت …
بچه ها رفتن تو آشپزخونه و من با اون تنها شدم … خوب حالا چیکار کنیم ؟ اونو از خونه بیرون کنم ؟ تحملشم کار سختی بود ….
این تنها فکری بود که می تونستم بکنم ... آره , بیرونش کنم ….
صدای ربنا از تلویزیون بلند شد ... پرسیدم : روزه ای ؟
گفت : آره … رویا عجب خونه ای دارین ... خیلی قشنگه ….
جوابشو ندادم ... مونده بودم چیکار کنم ….
که عمه اومد گفت : دارن اذان میگن ... رویا نمیای ؟ ….
با اکراه به اونم گفت : شما هم تشریف بیارین ……
با پررویی گفت : مزاحم نیستم ؟
عمه گفت : حالا دیگه کاریش نمی شه کرد ...
بعد به من کمک کرد تا بریم سر میز ….
سرمو بردم دم گوش عمه و گفتم : کاش تعارف نمی کردین ... این پرروتر از این حرفاس ….
تا رفتیم تو آشپزخونه بچه ها از جاشون بلند شدن و تورج تعارف کرد تا بشینه ... اونم عذرخواهی کرد و نشست کنار ایرج ……
مرضیه چایی ریخت و همه مشغول شدن ….
کسی حرفی نمی زد ، شهره هم خیلی آهسته و با احتیاط داشت افطار می کرد …
با خودم گفتم رویا شاید بیچاره به خاطر تو اومده ، باشه دیگه …..
حالا زبون روزه خوب نبود بره عیب نداره …
تورج ازش پرسید : شما هم مثل رویا خیلی درستون خوب بود که پزشکی قبول شدین ؟ ….
دوباره شروع کرد ….... من همیشه شاگرد اول بودم ... نمی دونین چند تا جایزه برای درس ، برای ورزش ، و خیلی چیزای دیگه گرفتم ... همه می گفتن تو نابغه ای ولی من قبول ندارم , من تلاش می کردم ... می دونین نابغه بودن کافی نیست .... باید آدم برای هدفش تلاش کنه که من کردم ... چند روز پیش یکی از استادا به من گفت اگر یکی باید پزشکی قبول بشه اونم تویی ….
همه ساکت بهش نگاه می کردن …. به جز ایرج …..
تورج بهش گفت : پس این جور که معلومه شما خیلی بی نظیرید ……
به چشماش حالت عشوه داد و گفت : نه دیگه اون جور ... ولی ببینید خودمو قبول دارم ... روی شخصیت خودم خیلی حساب می کنم . مامانم میگه تا حالا کسی رو ندیده که مثل من با مناعت طبع باشه ….
تورج خیلی جدی گفت : اِ ؟ خوش به حال مامانتون … که همچین دختری داره ... حالا برعکس شما رویاست ؛ همین دوستتون نمی دونین چقدر منم منم می زنه ... والله که دیگه ما از دستش خسته شدیم دائم راه میره و از خودش تعریف می کنه ...
خوب شما که اینقدر مناعت طبع دارین بگین ما چه گناهی کردیم گیر اون افتادیم …
ناهید گلکار