داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
گفت : ببینم به من گفتی خاطر ایرج رو می خوای ؟ ……..
وای انگار برق به من وصل کردن ..... قلبم یک دفعه داشت می ایستاد و شروع کردم به لرزیدن و دستمو گذاشتم روی صورتم و بی اختیار برگشتم ……
گفت : صبر کن ... کجا داری میری ؟ جواب منو بده …..
همین طور که لبم رو گاز می گرفتم برگشتم و گفتم : ببخشید عمه جون .... به خدا کار بدی نکردم ... خودت می دونی من بی اجازه ی شما آب نمی خورم , بقیه اش دست من نبود ….
خندید و گفت : بیا بشین ….. بیا اینجا …
آهسته رفتم جلو بلند شد و گفت : قربونت برم تو اصلا به درد تورج نمی خوردی ... من از اول هم فهمیده بودم که بین تو و ایرج یک چیزایی هست , خر که نیستم ولی خوب خودتون انکار کردین ... الان ایرج دلیلشو به من گفت ... منم با شمام ... صبر می کنیم تا آب ها از آسیاب بیفته … پس بالاخره تو عروس من میشی یا نه ؟ … نه نه , صبر کن ... اول بپرس برای کی منو می خوای ؟
سرمو انداختم پایین …
ایرج با خنده گفت : این طوری بهتر شد مامان فهمید ... دیگه تو ناراحت نمی شی ….
سری تکون دادم و رفتم و اونام پشت سر من اومدن ... اونقدر خوشحال بودم که داشتم بال در میاوردم ولی از عمه خجالت می کشیدم ……
شب موقع خواب , من تو اتاق حمیرا درس می خوندم ... شامشو به زور بهش دادم و خوابید و خاطرش جمع بود که من پیششم …..
البته می خواستم درس بخونم ولی تمام هوش و حواسم دنبال اتفاقات اون روز بود که پشت سر هم افتاده بود ، نمی دونستم به کدوم فکر کنم …..
ایرج یک ضربه ی کوچیک زد به در و اومد تو ... آهسته گفتم : برو … برو حالا که عمه فهمیده فکر نکنه پررو شدیم ... مثل قبل باش , خواهش می کنم …
گفت : مثل قبلم ... همون جور عاشق ... عاشقی که هر شب به عقشش سر می زنه …
گفتم : ایرج ؟ منو تو شرایط بد قرار نده ... از این کارا خوشم نمیاد …. می دونی چرا دوستت دارم ؟ چون سنگین و باوقاری …. حالا برو تا پشیمون نشدم …
گفت : پس امشب برو تو اتاقت بخواب ... من پیشش می مونم ….
گفتم : آخه منو می خواد ….
گفت : خوب همه تو رو می خوان ولی توام باید استراحت کنی وگرنه مریض میشی …..
گفتم : همین جا راحتم ... عادت کردم وقتی میرم تو اتاقم همش حواسم اینجاس … تو نگران نباش …. خواهش می کنم تا عمه نیومده برو ...
گفت : اون سرش با بابا گرمه ... داره بهش شام میده ….
گفتم : می خواستی بهش سفارش کنی به علیرضا خان چیزی نگه ……
گفت : فایده نداره ... الان که داره جریان صبح رو تعریف می کنه . خدا کنه سفارش من کارگر باشه ولی اگر صلاح بدونه میگه , اگر ندونه نمیگه …… تو حالت خوبه ؟
گفتم : خیلی ... تو چی ؟
گفت : خیلی خیلی زیاد …..
گفتم : پس برو تا کسی نیومده ….
گفت : کی می خواد بیاد ؟! ... مامان داره تو دلش قند آب می کنه … خیلی خوشحال شد ...
اصلا فکرشم نمی کردم ... فقط کاش تورج هم این طوری نمی شد ...
و آه عمیقی کشید و شب بخیر گفت و رفت …..
ناهید گلکار