خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۲۸   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم



    اون موقع آدم دلش می خواست بخوره تو رو  ... من تو حیاط خونه ی شما دنبالت می کردم و با هم می خندیدم …….
    ولی اون روزا آخرین روزهای خوشی من بود …

    آب دهنشو قورت داد و پرسید : رویا خیلی بده ... بهت بگم ؟ ندونی بهتره ... برو بخواب …..
    گفتم : چون فکر می کنم ما الان با هم دوست هستیم و همدیگر رو اینقدر دوست داریم و همش با همیم , این خیلی بهتره که منم بدونم ، چی سرت اومده ؟ …..
    دستشو گذاشت بین دو پاش و قوز کرد و همین طور که اشکهاش می ریخت , گفت : بابام شبها با دوستاش و عموی من قمار بازی می کردن ... من سیزده سالم بود ……

    بعد دستشو گذاشت روی دهنش و محکم فشار داد و یک زوزه کشید …

    گفتم : اگر ناراحت میشی نگو …..
    ادامه داد : یک شب عموم به هوای کاری , بازی رو ول می کنه و میاد سراغ من … عموم بود ... مورد اعتماد ما بود ، چطور ممکنه ؟ چطوری دلش اومد ؟ …… اومد بالای سرم دستشو گذاشت روی دهنم و من بیدار شدم .... هر چی تقلا کردم فایده ای نداشت ، حتی بالش گذاشت روی دهنم تا صدام در نیاد ……..

    ( مثل این بود که داشتم کابوس می دیدم باورم نمی شد )

    حمیرا انگشتشو گذاشت بین دو دندونش و فشار داد ... همین طور که هر دو هق هق گریه می کردیم ... دستشو گرفتم و کشیدم بیرون …..

    ادامه داد : نمی دونستم چیکار کنم ….. وقتی رفت شروع کردم به جیغ کشیدن و مامان و بابام اومدن و منو به اون حال بد و فجیع دیدن …

    مامانم مرتب می زد تو سر خودش و ناله می کرد ... گفت : یا خدا ... کی باهات این کارو کرد ؟
    گفتم : عمو ….

    اون با سرعت رفت پایین ولی اون حیوون رفته بود ...

    من می لرزیدم و مامان خودشو می زد و می گفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
    بابام همون موقع دوستاشو فرستاد رفتن و رفت دنبالش ... ولی من حالم بد شد , جیغ می زدم و از خودم بدم میومد و بالاخره از حال رفتم ...

    می گفتن پنج روز تو اغما بودم ... وقتی به هوش اومدم فهمیدم آقا برای حفظ آبروش صداش در نیومده و اون کثافت هم از ایران رفته بود ...

    من یک سال مریض شدم ... شبا کابوس می دیدم ……. می دیدم یکی داره به سراغم میاد …..

    مامان و بابام برای اینکه منو راضی نگه دارن هر چی می گفتم گوش می کردن ولی من از حرصم اونا رو وادار به کارایی می کردم که اذیت بشن و خودم هیچ کدوم اونا رو دوست نداشتم ……….
    با همه ی احوال اون کابوس ها دست از سرم برنداشتن ….
    چند سال طول کشید تا یک کم آروم شدم ... فقط به زبون آسونه ...

    چه شب ها تک و تنها تو این اتاق گریه کردم و به خودم پیچیدم ……

    تا اینکه رفتم انگلیس ... اونجا خوب بودم ... از این محیط دور شدن برام خوب بود …. ولی از همه ی مردا بدم میومد ... هر کس رو نگاه می کرد ، فکر می کردم می خواد اذیتم کنه …

    درسم که تموم شد , برگشتم ... خیلی مامانم رو دوست دارم و دلم نمی خواد ازش دور باشم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان