داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هفتم
بخش ششم
ولی وقتی چشمم به تورج و ایرج افتاد و اینکه بزرگ شدن و مثل مردا رفتار می کنن , از اونا هم بدم اومد ... فکر این که یک روز اونا هم با یک دختر این کارو بکنن , نفرت عجیبی تو دلم می کاشت …..
تا که عاشق رفعت شدم …..
اون خوب آقا و باشخصیت بود ... یک دفعه دنیام عوض شد …. تو آسمون سیر می کردم و یادم رفت که چه بلایی سرم اومده ….
خیلی لحظات خوبی بود …. رفعت کاری می کرد که آدم بهش اعتماد داشته باشه … مثل تو …….. ازم سوءاستفاده نمی کرد و خیلی باملاحظه بود ...
می دونی چی میگم ؟ منو به شکل سکس نگاه نمی کرد ... به خودم احترام می گذاشت و این برای من خیلی خوب بود …….
هر چی می خواستم برام تهیه می کرد …. چه عروسی ای برام گرفت ... یعنی بهت بگم شاید از اون بهتر نمی شد ….
خوشحال و خندون بودم ... رفعت با یازده تا ماشین گل زده اومد دنبالم ... ما جلو می رفتیم و اونا دنبالمون همه با هم بوق می زدن …..
بعد از سالها خنده اومده روی لبم ….. وقتی وارد سالن شدم زیر پام پر بود از گل و دلار …….
همون لحظه چشمم افتاد به اون عموی بی شرفم ... داشت مشروب می خورد و می خندید ... بی خیال از بلایی که سر من آورده بود ...
بابای پست فطرت و بی غیرت من اونو دعوت کرده بود و اصلا فکر نکرد که داره با زندگی من چیکار می کنه …. من نمی دونم چرا میگن مردای ایرانی غیرت دارن ، ناموس پرستن ، به خاطر ناموس هر کاری می کنن ؟!! … چرا بابای من اینطوری نبود ؟
یک آن تمام اون صحنه ها جلوی چشمم اومد ... حالم بد شد و دلم می خواست فریاد بزنم …. و یا برم و اونو بکشمش ….
حداقل یکی بود اونو جلوی چشم من اونقدر می زد تا کمی از آتیش دل من کم بشه …
ولی اون با پررویی اومد جلو و به من و رفعت تبریک گفت ...
چشمم سیاه شد ... هر حرکت من باعث می شد آبروی رفعت که بیشتر از پنجاه نفر مهمون از فرانسه داشت بره ….
اون شب بدترین شب زندگیم من شد …. مثل عروسک کوکی شده بودم ؛ نه چیزی می دیدم نه احساسی جز تنفر داشتم ..... به خودم پیچیدم و حرص خوردم و منظره ی اون شب هی از جلوی چشمم عبور می کرد ...
هیچی نمی تونستم بگم ، جز اینکه همه چیز رو از چشم پدر و مادر خودم می دیدم که به خاطر مردم و کلمه ی مسخره ای مثل آبرو , منو فروختن و اونا رو دعوت کردن .... و هیچ وقت به خاطر من صداشون در نیومد و حساب اون مرد کثیف رو نرسیدن ……….
همون شب که با رفعت رفتم توی اتاق … مثل بمبی بودم که در حال منفجر شدن بود …. لباس خواب پوشیدم ولی دیگه داشتم می لرزیدم ... رفعت می فهمید و با من مدارا می کرد …..
بیچاره فکر می کرد یک ترس ساده ی دخترونه اس …
من جلوی آینه وایساده بودم ... اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر من ... چنان چندشم شد که دستشو با غیض پس زدم ...
باز اون اومد جلو و گفت : نترس عزیزم ... بیا تو بغلم آروم بگیری ... کاری باهات ندارم ……
من عقب عقب رفتم و خوردم به میز و افتادم زمین و به جای رفعت , اون مرتیکه رو دیدم که داره میاد جلو ….. شروع کردم به جیغ زدن و تمام دقِ دلی اون زمان که ساکت مونده بودم رو سر اون خالی کردم .....
رویا واقعا دست خودم نبود …. ترسیدم و فرار کردم .
ناهید گلکار