داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هشتم
بخش سوم
حالا هر دو با هم گریه می کردیم …..
داشت حالم به هم می خورد ... دلم می خواست منم مثل حمیرا جیغ بکشم و ناله کنم ...
چطور ممکن بود یک عمو چنین بلایی سر دختر برادرش بیاره ؟ یک فاجعه ی بد ... حالا به حمیرا حق می دادم ... خیلی حق داشت .....
وقتی تو خونه ی هادی بودم ؛؛ حسین برادر اعظم , فقط یقه ی منو گرفت و کشید و دنبالم کرد ... ولی هنوز نگاه کثیفش مثل کابوس دنبالمه ….. و من وقتی یک لحظه در خونه ی هادی رفتم همه چیز دوباره به یادم اومد و حالم بد شد …
پس خوب این دختر چطور می تونست فراموش کنه ؟ حق داشت خیلی سخت و غم انگیز بود …..
هر دو هق و هق گریه می کردیم …….
سرشو گرفتم تو آغوشم …
دست هاشو انداخت دور گردن من و مظلومانه گریه کرد …. برای چیزی که هرگز از یاد نمی رفت و اتفاقی که نباید می افتاد ….
نزدیک صبح خوابیدیم و هر چی عمه برای سحری منو صدا کرد بلند نشدم ... چون دلم نمی خواست چشمم به عمه بیفته ...
خیلی برای حمیرا غصه می خوردم و حالم مساعد نبود و حتی دانشگاه هم نرفتم …..
عمه اومد صدام کرد ... بلند شدم و گفتم : عمه جون حال ندارم ... می خوام بخوابم ... مواظب حمیرا هستین , من برم تو اتاقم ؟ ….
پرسید : اینقدر حالت بده که دانشگاه نمی ری ؟
گفتم : فکر کنم سرما خوردم …
گفت : پس بیا یک مسکن بخور …
گفتم : نه می تونم روزه مو نگه دارم …. فقط امروز یک کم بخوابم ….
و رفتم تو اتاقم ….
ولی قرص حمیرا رو یک چهارم دادم تا سر حال بشه …. و زیاد نخوابه ….
ایرج که فکر می کرد من دانشگاهم , رفته بود دنبال من ….
ولی پیدام نکرده بود و در عوض شهره گیرش آورده بود و فکر می کرد حالا که من نیستم ، ایرج به خاطر اون رفته دانشگاه و دست از سرش برنمی داشت
و خودش می گفت با هزار مکافات از دستش خلاص شدم ……
ولی هیچی برام اهمیت نداشت .... حتی ایرج هم اومد رغبتی به پشت پنجره رفتن نداشتم ... همش فکر می کردم تا راهی پیدا کنم که حمیرا رو از این فلاکت نجات بدم …. در حالی که خودم داغون شده بودم ….
با خودم می گفتم واقعا اگر تو این خونه بلایی سر من میومد , چیکار می کردم ؟ چرا هیچ وقت به این فکر نکردم ؟! …
ولی ایرج و تورج بسیار پاک و بی آلایش بودن ... مثل حمیرا و حتی علیرضا خان یک بار پاشو بالا نگذاشت و حرکتی نکرد که من ناراحت بشم ……
تا موقعی که ایرج اومد در اتاقم رو زد , مسائل رو با خودم بررسی می کردم و به یک نتیجه هایی هم رسیدم …..
صدای در که اومد دیگه آماده بودم تا محکم و قوی دنبال هدفم که خوب شدن حمیرا بود برم …..
درو باز کردم … چشمهای نگرانش رو از لای در دیدم و فهمیدم که الان می خواد چی بهم بگه ……
گفتم : سلام ... الان بهترم … سرما خوردم …. نگران نباش …
گفت : چرا صبح به من نگفتی ؟ می بردمت دکتر ….
گفتم : خوب شدم ... می خوام برم افطار درست کنم ….
گفت : چند روز بیشتر نمونده ….
خندیدم و پرسیدم : خسته شدی ؟
گفت : به خدا که نه ، تو راست می گفتی خیلی دوست داشتم …. می خوام فردا به گارگرهای کارخونه افطاری بدیم تو میای کمک ؟
گفتم : البته … ولی میشه از حمیرا هم بخوای ؟
گفت : مگه حالش خوبه ؟
گفتم : از صبح ندیدمش ولی می دونم امشب با ما شام می خوره ... بیا یک کاری بکنیم از خونه بره بیرون ….. مثلا فردا برای افطاری کارخونه …. باشه ؟
گفت : حتما ... الان میرم ببینم چی میشه ؟
گفتم : ایرج میشه بهش مسئولیت انتخاب غذا رو بدی ؟
گفت : نمی شه ... از قبل با رستوان هماهنگ کردم ….
گفتم : دیگه خودت می دونی ... گرفتی من چی میگم ….
و درو بستم ……
ناهید گلکار