داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و نهم
بخش سوم
اتاق بزرگ و خوبی بود ... پر از اثاثیه و چیزهای قدیمی ، پرده های شیک و لوستر بسیار زیبا .... چند تا مبل و صندلی قدیمی هم اونجا بود …..
به دور و بر اتاق نگاه کردم و دیدم اینجا بهترین جاس که حمیرا می تونه شب ها راحت بخوابه ….
به ایرج گفتم : میشه زحمت بکشی , ترتیبشو بدی ؟
گفت : آره حتما ... برای یک دونه خواهرم هر کاری می کنم …. فردا حتما میرم دنبالش …
وقتی خواستیم بخوابیم … یک عالمه مقدمه چینی کردم و از هر دری حرف زدم تا بالاخره تونستم جرات کنم و به حمیرا بگم : من امروز بدون اجازه ی تو یک کاری کردم ... اگر بگی نه حق داری ولی یک کم فکر کن … ببین چه کاری برات خوبه ، هر کاری می خوای با من بکن ………..
یک مرتبه حمیرا داد زد : ای بابا چیکار کردی ؟ بگو ببینم …. داری گیجم می کنی ...
گفتم : برات از دکتر وقت گرفتم ……. ( و یک نفس راحت کشیدم ) ….
خودمو برای اعتراض اون آماده کرده بودم ... ولی پرسید: چی بهش گفتی ؟ می دونه چی به سرم اومده ؟
گفتم : آره دیگه ... اول ازش پرسیدم ببینم می تونه تو رو خوب کنه ... گفت اگر خودش بخواد زود خوب میشه ولی اگر نخواد اصلا نیارش ….
پرسید : کِی ؟
گفتم : فردا شب ….
بدون اینکه دیگه حرف بزنه چشماشو گذاشت رو هم …. کمی بعد گفت : رویا ؟
گفتم : جانم ….
گفت : راست گفتی اینجا بهتره ... دیگه از اون اتاق بدم میومد ، واقعا راست گفتی …….
کمی بعد دوباره منو صدا کرد : رویا ؟ قول میدی بین خودمون بمونه و هیچکس نفهمه تا بهتر بشم ؟
گفتم : آره چَشم ... به کسی نمیگم تا خوب بشی ... توام قول بده تا خوب نشدی دست از تلاش برنداری …. …..
فردا وقتی از دانشگاه برگشتم … به اسماعیل گفتم : منتظر بمون تا با حمیرا خانم بیام …..
حمیرا حاضر منتظر من بود ... به عمه گفته بودیم می خوایم بریم خرید …..
من با دورغ گفتن راحت نبودم و فکر می کردم دارم گناه کبیره می کنم …..
حالا باید مراقب می بودیم چون اسماعیل هم که خیلی فضول بود و فورا به مرضیه همه چیز رو می گفت , هم در جریان قرار نگیره …..
برای همین سر کوچه پیاده شدیم …… راستش از کاری که می کردم می ترسیدم ... اگر اتفاقی می افتاد همه از چشم من می دیدن و همش با خودم می گفتم باید به ایرج بگم ….
و قصد همین کارو هم داشتم ...
دکتر جمالی با حمیرا رفت تو اتاق و من منتظر نشستم ... یک ساعتی شاید بیشتر طول کشید و بالاخره اومدن بیرون …
دکتر برای بعد از عید فطر دوباره وقت گذاشت که حمیرا رو ببینه ……
از دکتر تشکر کردیم و اومدیم بیرون ……
حمیرا صورتش سفید شده بود و به خاطر لاغری بیش از حدی که پیدا کرده بود حالت ترحم آمیزی به خودش گرفته بود …. انگار باز از یادآوردی اون خاطره ی تلخ , رنج زیادی برده بود ...
صبر کردم تا خودش بگه نتیجه چی بوده …. ولی به شدت تو فکر بود ….
پس آروم کنارش موندم تا به ماشین نزدیک شدیم ... طاقتم تموم شد , پرسیدم : خوب بود یا نه ؟
گفت : نمی دونم … ولی چه فایده ، کاش همون موقع که زن رفعت بودم این کارو می کردم …..
تا رسیدیم خونه , ساعت نزدیک نه شب بود ... خیلی از اذان گذشته بود و می دونستم الان عمه عصبانیه...
با عجله خودمون رو رسوندیم بدون اینکه چیزی خریده باشیم ...
به حمیرا گفتم : می دونم بهت قول دادم ولی این چیزی نیست که ما به کسی نگیم ، من از پنهون کاری خوشم نمیاد … اگر دیدی که برات خوبه به عمه بگو , اونم تو جریان باشه …
گفت : مامانم ؟ میگه به هیچ کس نگو ... می ترسه درز کنه و آبروششون بره … فعلا ولش کن ؛؛حالا من خوب بشم؛ برای اونم یک فکری می کنیم ….
نمی دونم شاید بعدا گفتم …..
ناهید گلکار