داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهلم
بخش سوم
گفتم : به خدا عمو من نیاوردمش ... اصلا باهاش حرف نمی زنم ... خودشو به من می چسبونه …
تورج وسط حرف من اومد و گفت : راست میگه بابا ... ایرج خودش بهش شماره تلفن داده … در واقع بهش نخ داده ….. و مامانم بهش آدرس داده …
علیرضا خان با تعجب پرسید : آره ایرج ؟ تو بهش شماره دادی ؟
ایرج بلند خندید و گفت : رویا تو بگو من بی تقصیرم , فکر کردم آدمه … می گفت زنگ بزنم حال رویا رو بپرسم ؛ چه می دونستم این طوری میشه …
اون شب صدای خنده ی ما توی اون خونه پیچیده بود …. گفتیم و خندیدیم ... مینا برامون خوند و حمیرا هم حالش خیلی خوب بود …….
دیروقت بود و مینا رو شب نگه داشتم …..
آخر شب دو تا پتو و یک بالش آوردم و بردم تو اتاق و روی زمین جا انداختم و کنار هم دراز کشیدیم و تا نزدیک صبح حرف زدیم …..
روز عید هم خیلی خوش گذشت ... یک روز شاد و آروم ...
علیرضا خان هم با ما بود و تورج و ایرج شوخی می کردن و سر به سر هم می گذاشتن و گهگاهی به اصرار تورج , مینا برامون می خوند …..
نزدیک غروب مینا گفت باید بره … چون روز عید بود اسماعیل نبود …
تورج گفت : اگر می خوای من تو رو برسونم ….
مینا مونده بود چی بگه ,, گفت : نه می رم سر خیابون با تاکسی می رم ….
تورج بلند خندید و گفت : پول تاکسی رو بده من می برمت …..
همه بهش خندیدن و بالاخره با هم رفتن….
آخر شب رفتم تو اتاق حمیرا ... دیدم به پشت دراز کشیده …. صورتش آروم بود و اون استرس ازش دور شده بود ……
من یادم اومد که اون حالا نیمه شب ها هم ناله نمی کنه …..
ازش پرسیدم : فردا به چه بهانه ای بریم دکتر ؟ …
پرسید : فرداست ؟
گفتم : آره , ساعت چهار ... باید زود بریم …..
گفت : باشه ... من به یک بهانه ای ساعت سه میام دنبال تو دم دانشگاه , با هم میریم …. نگران نباش …..
ساعت آخر با عجله کتابامو جمع کردم تا زودتر خودمو برسونم به حمیرا ….
شهره نزدیک من وایستاده بود ... تازه متوجه ی اون شدم … مثل اینکه از دست من ناراحت بود ….
با همون اوقات تلخ پرسید : نمی خوای ازم معذرت بخوای ؟
گفتم : شوخی کردم …
گفت : امروز ایرج میاد ؟
گفتم : نه .. ولی ایرج نامزد داره , بهت گفتم که …..
گفت : دورغ میگی ... راننده گفت که نداره …
با عصبانیت و غیض گفتم : اصلا تو رو درک نمی کنم ….
و دستم رو نشونش دادم و گفتم : شهره من نامزد ایرجم ... حالا خوب شد ؟ دست از سر من بردار .. خواهش می کنم برو دنبال کارت ...
و همین طور که از کلاس می رفتم بیرون , گفتم : ول نمی کنه دیگه ، چه گرفتاری شدم ………..
با سرعت می رفتم به طرف در ……
دکتر جمالی رو دیدم که اونم داشت می رفت به طرف بیرون , سلام کردم ….
جواب داد و گفت : داری میای مطب ؟
گفتم : بله آقای دکتر .... شما برین من خودمو می رسونم ………….
روزای شنبه هیچ وقت ایرج دنبال من نمی اومد چون کارش تو کارخونه زیاد بود ….
وقتی رسیدم اسماعیل جلوی در بود ... ماشین رو خیلی جلوتر نگه داشته بود .
ناهید گلکار