خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم



    تصوری که از ایرج داشتم , تو ذهنم خراب شده بود ...  احساس بدی که دلم نمی خواست باورش کنم …. قیافه ی اون وقتی منو می کشید بالا و حالت عصبانیتی که نمی تونست کنترل کنه …. منو یاد علیرضا خان می انداخت ؛ وقتی داشت عمه رو می زد ...

    و من نمی خواستم زنی باشم که تو سری بخوره و تحت سلطه ی یک نفر دیگه باشه ...

    باید آزاد باشم تا بتونم به هدف هایی که تو زندگیم داشتم برسم ... اون در واقع می خواست منو مهار کنه ، رفت و آمدم و برخوردم با دیگران رو تحت کنترل خودش بگیره و این خواست من نبود …..

    این اولین باری نبود که من جایی می رفتم و اون اخماشو تو هم می کرد و من ناخودآگاه از بیرون رفتن ترسیده بودم ……

    روی تخت دراز کشیدم و مدتی گریه کردم و به همون حال خوابم برد ….. خواب مامانم رو دیدم دستشو گذاشته بود روی سرم و نوازشم می کرد و بهم دلداری می داد ….

    همون جا توی خواب هم به گریه افتادم و از خواب پریدم … و دیدم یکی می زنه به در …..

    فکر کردم ایرجه ... ترجیح دادم فعلا باهاش روبرو نشم تا بیشتر فکر کنم … می ترسیدم حرفی بزنم که بعدا نتونم انجامش بدم چون خیلی دوستش داشتم …..

    ولی صدای حمیرا رو شنیدم که گفت : رویا منم ... باز کن , کارت دارم ... باز کن دیگه …

    چشممو باز کردم اتاق تاریک بود … درو باز کردم و بعد چراغ رو روشن کردم …

    اومد تو و گفت : بسه دیگه ... بیا بریم بیرون ………. شام حاضره , تازه تلویزیون هم یک برنامه ی خوب داره باهم تماشا کنیم و شام بخوریم ….

    اون اهل نصیحت نبود ولی این جوری می خواست منو سر حال بیاره ….
    گفتم : باشه عزیزم , میام ….

    نگاهی به من کرد و گفت : وای مرسی ... گفتم حالا یک ساعت باید نازتو رو بکشم ... حوصله هم ندارم ….. همیشه می دونستم تو محشری ... زود باش بیا ….
    گفتم : چشم تو برو ...  بذار نماز بخونم , میام …..
    حمیرا رفت ... لباس عوض کردم و رفتم تا وضو بگیرم ... ایرج تو راهرو وایساده بود ….. دیدمش ولی نگاهش نکردم ….
    اومد جلو و گفت : غلطی کردم که خودمم توش موندم ... راهی هست که منو ببخشی ؟ حالم خیلی بده رویا …

    حرفی نزدم و رفتم تو دستشویی … وقتی برگشتم هنوز اونجا وایساده بود …. نه اون حرفی زد نه من …

    رفتم اتاق و در رو قفل کردم و وایستادم به نماز … خیلی هم دلم گرفته بود برای همین مدتی طول کشید ….

    و بعد یک شونه به موهام کشیدم و رفتم پایین ….
    حمیرا یک سینی که توش شام خودش و منو گذاشته بود آورده بود جلوی تلویزیون ... با اینکه حوصله نداشتم پیشش نشستم و خیلی زود به هوای درس رفتم بالا ... بدون اینکه نه ایرج رو ببینم نه عمه رو ……

    واقعا به خاطر کارای اخیر درسم مونده بود ، این بود که نشستم سر درس , در حالی که دنیایی که برای خودم ساخته بودم , خراب شده بود و نمی دونستم با وضعیت موجود چیکار کنم … دیگه داشتم به این جور زندگی عادت می کردم که به هر چی دل می بستم یک طوری ازم گرفته می شد ... شاید هم چون اعتقاد پیدا کرده بودم این طوری می شد …….
    ساعت نزدیک یازده بود که یکی زد به در ... پرسیدم : کیه ؟
    عمه بود ,, گفت : باز کن ... باهات کار دارم …

    سریع درو باز کردم و عمه اومد تو ….

    با هم نشستیم …
    نگاهی به من کرد و گفت : اولین بارش بود ... بذار به جای اون همه که دوستت داره ... ببخشش ... خودش خیلی پشیمونه …. اگر دوستش داری فراموش کن ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان