داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و یکم
بخش پنجم
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ... می دونستم عمه ی من خودش خیلی ناراحتی داره و من نمی خواستم قوز بالا قوزش بشم …
سکوت منو که دید , پرسید : حالا تو بگو چی می دونی ؟ این بار راستشو بهم بگو ... من فهمیدم که حمیرا بهت حرفایی رو گفته ... پس بگو …. من باید بدونم …
گفتم : برام همه چیز رو تعریف کرده ... جریان عموش و اینکه بعد از اون چی به سرش اومده ... همه رو گفته … می گفت آخرین باری که خوشحال بوده وقتی بوده که من بچه بودم و با من بازی می کرده ……
عمه گفت : اون اینو گفت ؟ بیخود میگه … وقتی این بلا سرش اومد که الهی خدا ازش نگذره اون بی شرف و بی ناموس که مثل برادر بهش اعتماد داشتم ,, تو هنوز به دنیا نیومده بودی ………….. اولا خیلی حالش بد بود و من از اون بیشتر خراب بودم ... اگر مثل اون رنج نبرده باشم بی انصافیه …… مادر نیستی تا ببینی وقتی بلایی سر خودت بیاد آسون تر از اینه که خار تو پای بچه ات بره …
من سر این ماجرا پیر شدم , از همه بریدم … با علیرضا دعوا می کردم ؛؛ آخه از چشم اون می دیدم ، ولی دیگه فایده نداشت ... هر روز که نمی شد این گند رو هم بزنیم , بدتر می شد …
کم کم حمیرا بهتر شد ... وقتی عموی من فوت کرد , من با حمیرا اومدم خونه ی شما ... تو یک سال ؛ یا یک سال و نیم داشتی ... بعد از اون ماجرا بود که تو رو دید …. آره راس میگه دلش می خواست تا ابد با تو بازی کنه … برای همین اون شب ما تا دیروقت خونه ی شما موندیم و اون اصلا دلش نمی خواست بیاد خونه ... آخر بهش قول دادم بازم بیارمش , این طوری راضی شد …… ولی دیگه نشد و این همیشه تو دلش موند ... حمیرا عادت نداره چیزی رو که می خواد از ذهنش بیرون کنه ….
گفتم : میگه رفعت از قبل با اون زنه ژانت همخونه بوده و می خواسته حمیرا رو طلاق بده تا با اون ازدواج کنه …..
سرشو تکون داد و گفت : آره ژانت هست ولی رفعت نمی خواست حمیرا رو طلاق بده ... خیلی ام التماس کرد که به همین وضع باشیم به خاطر نگار ، خوب اونم حق داشت ... حمیرا نمی گذاشت رفعت دست بهش بزنه …. حمیرا زیر بار نرفت و بهش گفت برو ازدواج کن ……..
ناهید گلکار