داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و یکم
بخش ششم
گفتم : ولی ایرج هم همینو می گفت که رفعت می خواسته طلاقش بده .
گفت : ایرج چه می دونه ... هر چی شنیده میگه ؛؛ حمیرا همیشه اینو تکرار کرده ... منم دیگه حوصله ی بحث کردن با اونو ندارم ... خود حمیرا اصرار کرد تا طلاق بگیره ….
رفعت هنوز ازدواج نکرده ….. تازه نگار اون اولا که رفته بود خیلی زنگ می زد ... بچه برای اینکه با مادرش حرف بزنه گریه می کرد ... ولی حمیرا خودش نمی خواست با اون حرف بزنه ….
گفتم : عمه چرا وقتی دیدین که اون نمی تونه با رفعت باشه پیش دکتر نبردین ؟ …….
گفت : تو دیگه چرا این حرفو می زنی ؟ مگه میشه نبرده باشیم ؟ خود رفعت اونو برد ولی فایده نداشت ... خودش همکاری نمی کرد ……
رفتم تو فکر ... دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط ……
گفتم : ولی فکر کنم الان دلش می خواد که خوب بشه …. این دکتر جمالی به نظرم خوب باشه ... شما خودتون برین ببینین اگر صلاح دونستین ادامه بدین ….
گفت : مرسی مادر که اینقدر دلسوزی می کنی … حالا بیا یک کار دیگه هم بکن … ایرج رو ببخش …. باور کن همچین کاری تا حالا ازش ندیدم ... بذار به حساب اینکه خاطر تو رو خیلی می خواد ………
سرمو انداختم پایین …….
اون نفس عمیقی که نشونه ی غم بزرگی که تو دلش بود از اعماق وجودش کشید …
و از اتاق من رفت …
دلم براش خیلی سوخت …….
یادم اومد که من توی خونه ی پدرم نه دغدغه ای داشتم نه رازی ….. آروم بودیم و بدون تنش و چقدر همون زمان به زندگی عمه و بچه هاش غبطه می خوردم ….. نمی دونستم چه عاملی باعث شده این قدر توی این خونه تنش باشه ... حتی تو اوج خوشحالی یک ترس مبهم تو وجود همه هست …. که منم دچار اون شده بودم ...
انگار هیچ چیز واقعی نبود ... وقتی داشتم می خندیدم , نمی دونستم چند لحظه ی بعد چی می خواد پیش بیاد ………….
فردا عمدا کاری کردم که ایرج رو نبینم … فکر نمی کردم به این زودی چنین چیزی بخوام , با این که به شدت دوستش داشتم ……
حالا فکر می کردم اگر بیاد دنبالم باید چیکار کنم ؟
اون روز تا رفتم تو کلاس استاد اومد و نتونستم دقِ دلیمو سر شهره خالی کنم ….. شهره هم خودش از من فاصله گرفته بود و می دونست که چیکار کرده …..
ولی ساعت استراحت خودم رفتم سراغش ... داشت فرار می کرد …..
گفتم : حالا فهمیدم که تو واقعا دوست منی … چون باعث شدی ما رسما نامزد کنیم …. دستت درد نکنه ….
با پررویی گفت : توام خیلی موذی و زرنگی ها ... از این طرف دل جمالی رو به دست میاری , از اون طرف با ایرج نامزد می کنی …. خیلی مارمولکی ….. در موردت اشتباه کردم ….
گفتم : فقط می تونم بهت بگم برات متاسفم …….
دیگه نموندم تا حرفی بزنه ... می ترسیدم عصبانی بشم و دوست نداشتم تو دانشگاه همچین کاری ازم سر بزنه ….
حرفی که بهش زده بودم براش کافی بود ….
ناهید گلکار