داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و سوم
بخش سوم
حمیرا باز داشت می لرزید … ایرج نشست و دستشو گرفت تو دستهاش و گفت : از هیچ کس نترس ... بگو ببینم چی شده ... جریان رو از اول بگو ….
عمه گفت : حمیرا جان مادر , بذار من بگم ... تو اذیت نشی …
گفت : دکتر بهم گفته بگو .. برای هر کس که دلت می خواد بگو , تا از دلت بیاد بیرون ... از بس تو دلم نگه داشتم , دارم می پوسم … می ترکم … دلم می خواد برای ایرج , خودم بگم ……
عمه گفت: ایرج جان , فقط بهم قول بده برای کمک به حمیرا و اینکه باز همه چیز خراب نشه و منو ناراحت نکنی به حرفش گوش کن ... ولی بعد حرفای منم بشنو …..
ایرج لبشو به دندون گرفته بود ، اون فهمیده بود که مسئله خیلی مهمی باید باشه و انگار داشت خودشو آماده می کرد ... سرشو به علامت تایید تکون داد و به حمیرا نگاه کرد …
و منتظر موند …
حمیرا گفت : وقتی سیزده ساله بودم یک شب عمو غلامرضا با دوستای بابا اینجا قمار می کردن ... من خوابیده بودم که اون بی شرف …. عمو …… اومد تو اتاقم و دستشو گذاشت روی دهن منو ………
و زد زیر گریه ….
ایرج با دو دست کوبید تو سرش و دستشو گذاشت روی دهنش ... بلند شد کنار اتاق وایساد و یک کم به همون حال موند ... سرخ شد , رگهای گردنش اومد بیرون و به خودش فشار میاورد و یک مرتبه ناله ای از گلوش در اومد و با طرز وحشتناکی گریه کرد ..... اشکهاش انقدر زیاد بود که نمی تونست صورتشو خشک کنه …
بعد رفت جلو ... سعی می کرد آروم باشه , پرسید : بعدش چی شد ؟
حمیرا اشکهاشو پاک کرد و گفت : هیچی ... فرار کرد و تموم شد …
من که تا چند روز بی حال و بی رمق تو بیمارستان , چیزی نمی فهمیدم ولی بعدا متوجه شدم که رفته خارج و دیگه آب ها از آسیاب افتاده و من موندم و این ننگی که برام مونده ….
می دونی چرا تو عروسی حالم بد بود ؟ چون ایشون هم دعوت داشتن و باعث شد الان این زندگی من باشه …..
عمه گفت : چی میگی ؟ واسه ی خودت می بافی … کی اونو دعوت کرده بود ؟ بی شرف خودش اومد ...
حال من و علیرضا بدتر بود ….
تو اصلا باباتو تو عروسی دیدی ؟ اون تا چشمش به اون کثافت افتاد , رفت …
دو نفر رو اَجیر کرد و از مهمونی کشیدنش بیرون و بردن تا می خورد , زدنش ... می گفتن تا مدتی بیمارستان بوده ……
من دوبار اینو به تو گفتم ولی یادت میره …
حمیرا گفت : می دونی چرا ؟ چون باور ندارم این کارو کرده باشین ... برای این که من آروم بشم گفتین ... می خواستم خودم با چشم خودم ببینم …..
ایرج مشتشو بست و دوب ار زد تو سینه اش ... انگار نمی تونست نفس بکشه ...
من نمی دونستم باید چیکار کنم تا بتونم آرومش کنم ….
ولی همه با هم اشک می ریختیم ….
ناهید گلکار