داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و سوم
بخش پنجم
گفتم : ولی عشق من تو این خونه اس و من همه ی افراد این خونه رو خیلی دوست دارم ... چون خانواده ی من هستن ….. من جز شما کسی رو ندارم ... پس خوشی و ناخوشی مال همه ی ماس ….
و اومدم برم بیرون ... بازوی منو گرفت و گفت : خیلی دوستت دارم رویا ………
سرمو انداختم پایین و رفتم …..
در حالی که سینی دستم بود , حمیرا صدام کرد و گفت : بیا کارت دارم …
مثل این که منتظرم بود …. همون طوری رفتم تو اتاقش ...
پرسید : ناراحت شدی به ایرج گفتم ؟
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : چرا این فکر رو کردی ؟ اگر تو نمی گفتی , من می گفتم ؛؛ از خدا هم می خواستم ... اون مَرده و می تونه حامی تو باشه … ناراحت میشه که بشه ، همین که هست ، همه ناراحتیم ... اونم باشه ... اصل کار الان تویی ….
تا کی می خواستی اون طوری زندگی کنی؟ و ما هم چشممون رو روی زجر کشیدن تو ببندیم ... من که دیگه طاقت نداشتم ... باید خوب بشی , باید پیش بچه ات باشی , باید اصلا از زندگیت لذت ببری ... آدم یک بار به دنیا میاد , چشم به هم بذاری پیر میشی و افسوسش برای همه می مونه …
خودت از حق خودت دفاع کن ؛ چرا می ترسی کسی بهش بربخوره ؟ … فدای سرت ......
هر کس ناراحته بگو فدای سرم ، ببین امروز حرفتو زدی .... اتفاقی افتاد ؟ بهتر نیستی ؟ اگر منتظر کسی باشی باید تا آخر عمرت تو اون اتاق بمونی …. حرفتو بزن و حق خودتو بگیر ... حالا هر طوری دوست داری ……. یک روز باید این مشکل رو با خودت حل کنی ... اگر امروز باشه بهتر از فرداس ……
به من نگاه می کرد و حرفی نمی زد ... چشمهایی که از اشک قرمز و ورم کرده بود ؛؛ بازم پر از اشک شد ....
روی تخت نشسته بود , بلند شد و اومد جلو سینی رو ازم گرفت و گذاشت روی میز و همدیگر رو بغل کردیم و اون سرشو گذاشت روی شونه های من و مدتی به همون حال موندیم ……. ولی هیچی نگفت ……
در حالی که هنوز احساساتی بودم , سینی رو برداشتم و اومدم پایین ...
عمه صدام کرد : رویا بیا تو اتاق من ... کارت دارم …
گفتم : باشه عمه جون ... الان میام ……
وقتی رفتم … نگران و آشفته با حالی بد به من گفت : چیکار کنم ؟ ایرج یک کاری دست خودش نده …
گفتم : نگران نباشین ... من بهش سفارش کردم ... اونم آدم بی عقلی نیست که ... حواسش هست …. گفت : تو دیدی که چقدر غیرتیه … می ترسم … خیلی می ترسم …. تو رو خدا مواظب باش ... از کارش سر در بیا ر؛ خدا رو شکر هفته ی دیگه میره …. شاید تا وقتی برمی گرده , فراموش کرده باشه ……
پرسیدم : بلیط گرفته ؟
گفت : نه , ولی کاراش که درست بشه ؛ بلیط کاری نداره ... باباش می گیره ……
با عمه رفتیم و شام رو آماده کردیم و مرضیه که هنوز اوقاتش تلخ بود و کسی حوصله نداشت از دلش در بیاره , رفت و همه رو صدا کرد ...
علیرضا خان نیومد و گفته بود تو اتاقم می خورم ….
من به حمیرا نگاهی کردم …. بهش با اشاره و سر گفتم برو بیارش ….
ایرجم گفت : راست میگه برو ... در حقش بی انصافی کردی ... برو از دلش در بیار ……
و حمیرا مثل این که خودشم دلش می خواست , رفت توی اتاق علیرضا خان ….
عمه گفت : کی فکر می کرد اون حمیرای مغرور … بره از کسی عذرخواهی بکنه ؟ ……
و مدتی بعد دختر و پدر دست در گردن هم اومدن …..
همه با دردی مشترک و غمی بزرگ کنار هم نشستیم …..
ساعت نزدیک دوازده بود ... من تو اتاقم درس می خوندم که سر و صداهایی از پایین شنیدم ... نمی خواستم فضولی کنم ولی حس کنجکاوی امانم رو بریده بود ...
چراغ رو خاموش کردم و آهسته لای درو باز کردم تا صدا بیاد تو ، صدای تورج رو شنیدم که داشت میومد بالا و با ایرج حرف می زد ... صدای عمه هم میومد و بعد هرسه رفتن تو اتاق ایرج …..
فهمیدم که ایرج همون موقع از تورج خواسته که بیاد خونه …..
من رفتم تو رختخواب ... نمی دونستم اگر تورج بفهمه چه اتفاقی میفته ….. و دلم می خواست بدونم چی داره می گذره ولی قابل حدس بود ……. خوابم نمی برد …..
کمی بعد دیگه هیچ صدایی نمی اومد ... رفتم تا دندونم رو بشورم و کنجکاو برای اینکه ببینم چه خبره ...
چراغ اتاق ایرج روشن بود ولی صدایی نبود …..
ناهید گلکار