داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و چهارم
بخش دوم
با اضطراب گفت : نمی خوام …. نمی خوام ... جز خوبی اونا چیزی نمی خوام ... اصلا ولش کنن دیگه ….. بهشون می گم ….
یک ساعتی من و حمیرا با نگرانی چشم به در دوختیم تا صدای ماشین اومد , جلوی در نگه داشت …
ایرج ماشین رو تو پارگینگ نبرد و خودشم اومد تو ….
جلوتر از همه عمه بود ... من و حمیرا با هم پرسیدیم : کجا رفته بودین ؟
عمه با سر اشاره کرد چیزی نیست , خرید داشتیم ….
حمیرا پرسید : پس کو ؟ چی خریدین ؟
تورج هم اومد تو………..
حمیرا رفت جلو و تا اومد حرف بزنه , تورج اونو بغل کرد و اونم رفت تو آغوش برادرش و من دیدم که اون مرد بزرگ مثل بچه ها گریه می کرد و این بار اون بود که سرشو روی شونه ی حمیرا گذاشته بود و زار زار می گریست ….
طوری اشک می ریخت که انگار تمومی نداره ... جوری که کسی نمی تونست اون منظره رو ببینه و گریه اش نگیره ….
تورج همین طور که حمیرا رو تو آغوش خودش نگه داشته بود , گفت : خاک بر سر من که این همه سال فکر می کردم تو آدم از خودراضی و کسل کننده ای هستی ... هیچ وقت نفهمیدم که چه بلایی سرت اومده , چقدر زجر کشیدی …. نگران نباش خواهر , من و ایرج با توییم ... نمی ذاریم این طوری بمونه …
حمیرا خودشو از بغل تورج کشید بیرون و گفت : نمی خوام ... تو رو خدا به من رحم کنین ... حاضرم تا آخر عمر تحمل کنم ولی شماها خودتون رو تو دردسر نندازین …
اگر مشکل براتون پیش بیاد من باید بقیه ی عمرم رو هم روی این عذاب وجدان بذارم ، نکنین … دیگه نمی خوام ... همین قدر که پشت من هستین برام کافیه ... به خدا اینقدر حرص خوردم دارم دوباره مریض میشم ... نکنین …..
ایرج گفت : مگه ما بچه ایم ؟ خاطرت جمع باشه ... من هستم ،، کاری نمی کنیم که تو ناراحت بشی ….
و رفت بالا ….
و خیلی زود با یک ساک برگشت پایین و گفت : نمی خوام نگران باشین ها ... ما زود میام … رویا نزدیک تلفن باش ….
و هر دو با سرعت رفتن بیرون ...
من و عمه و حمیرا دنبالشون التماس می کردیم ولی اونا گوش نمی کردن و با عجله سوار شدن و راه افتادن و با سرعت از خونه رفتن بیرون ….
سه تایی بدون لباس گرم تو اون هوای سرد بیرون وایستاده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم ... من گریه ام گرفته بود , گفتم : تقصیر منه … ای وای کاش کاری نکرده بودم ... اگر بلایی سرشون بیاد تقصیر منه …..
عمه گفت : بیاین بریم تو , سرما می خورین ... دنبال مقصر نگردین ... یک روز باید این طوری می شد ... هر وقت اونا می فهمیدن همین بود .….
ناهید گلکار